Chapter 16

410 57 6
                                    

نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی احساس میکنم هیچ حسی توی انگشتام و بهتره بگم هیچ کدوم از اعظای بدم حتی پلکهام ندارم،دلم میخواد بازشون کنم به جای این تاریکی نور طلایی خورشید و چیزای رنگی اطرافم و ببینم اما توان باز کردن پلکهام نداشتم.

چند بار تلاش کردم اما نشد،شاید مردم،آره شاید توی دنیای دیگه ام یا شایدم توی تاریکی مطلق توی یه اتاق با دیوار های سیاه و بدون در و پنجره ام ولی اونجوری حداقل باید میتونستم بدنم و تکون بدم; شاید واقعا مردم و... صداهای گنگی از اطرافم میشنیدم صداهایی که هیچ چیز مشخصی توشون پیدا نمیکردم.

و اگه مرده باشم این میتونه صدای فرشته ها یا ...
یه چیزی به دستم برخورد کرد ولی مطمئن نیستم که چی بود شاید از بی حسی زیاد اینجوری شدم.

دوباره یه چیزی به گوشه چشمم برخورد کرد و بعد یه چیزی رو از روی چشمم بلند کرد که با بلند شدنش باعث شد پلکهام از هم جدا بشن و نور از بین پلکهام به مردمک چشمم برسه،و بعد چشم بعدیم. 

چشمام و آروم باز کردم و نور آزار دهنده ای به چشمم برخورد کرد که باعث شد دوباره چشمام و ببندم.

صداها داشت از حالت گنگی خارج میشد.
و انگار یکی اسمم و صدا میزد.

-نا.... یل
و این اتفاق چندین بار تکرار شد.

-نایل... اگه صدامو میشنوی چشمهاتو باز کن.

صداشو میشنیدم اما نور اذیت کننده ای پشت پلکهام بود و نمی تونستم چشمهامو باز کنم.

-نایل... اگه صدامو میشنوی کاری بکن که بفهمم هشیاری.

صداش و کاملا واضح میشنیدم برای همین سعی کردم انگشت های دستمو تکون بدم اما نشد.
و هیچ فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسید،اصلا من کجام و این آدم کیه؟

-نایل... پسر باتوام یه علامت بهم بده فقط پلکهاتو
روی هم فشار بده،یا انگشت های دستت رو تکون بده یا حرف بزن نمی دونم دوست من یه کاری انجام بده،بخاطر خودت ،لطفا.

صدای این آدم و تا بحال توی عمرم نشنیده بودم اما یه جور خاصی صمیمی به نظر میومد سعی کردم حرف بزنم و احساس میکنم کمی موفق شدم.

-آفرین پسر همینه،پرستار ...

صدای یه دختر اومد

-بله
-نور اتاق و کم کن و بهش کمک کن تا به حالت عادی برگرده، این پسر همونطور که انتظار داشتم هشیاره.

-بله

صدای در اومد که به هم خورد.
و یه صدای آشنا کنارم.

-نیل... منو ببخش.

و سرشو روی دستم گذاشت و احساس کردم که دستم خیس شد.

-لازم نیست گریه کنی اون حالش خوبه.

صدای همون دختر که قصد دلداری دادن داشت اومد و سر فردی که صدای آشنایی داشت از روی دستم بلند شد.

بعد یه چیز نرم خیس به چشمم برخورد کرد و کمک کرد تا بتونم چشمهامو باز کنم نور زیادی توی اتاق نبود و چشمهامو اذیت نمیکرد.

همه جا تار بود.

_______________________________________
میدونم کمه ولی ببخشید 😊😆

Mystery Of His Eyes (Narry)Onde histórias criam vida. Descubra agora