Chapter 20

374 67 6
                                    

به کمک هری روی ویلچر نشستم و باهم از اتاق خارج شدیم.

-فک میکنم توی این یه هفته لاغر شدی.

سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

-از کجا میدونی؟

دکمه آسانسور و زد و برگشت سمتم شونه هاشو انداخت بالا

-نمیدونم،فقط احساس کردم.

و بعد ابروهاشو بالا برد.

-میتونیم برای شام غذا بخوریم.

و با دهن بسته خندید و نگام کرد.

-برای شام غذا بخوریم؟؟

یا یه تختش کم شده یا داره این اتفاق میوفته.

-امم خب آره،جما برامون غذا فرستاده و مجبور نیستیم بیرون شام بخوریم.

در آسانسور باز شد و هری ویلچر و هل داد و زیر یه درخت توی حیاط وایستاد.
و ازم خواست تا منتظر بمونم که بره و غذا رو بیاره.
چند دقیقه ای تنها بودم و توی این تنهایی سعی کردم تا انگشتای دستمو تکون بدم و به سختی تونستم انگشت اشاره امو به اندازه چند دهم اینچ تکون بدم.

-نیل ...

هری از دور در حالی که یه چندتا ظرف دستش بود با لبخند به سمتم میومد.

روی نیمکت روبه روم نشست و در ظرف هارو باز کرد.

-ببخشید ولی تو باید فعلا فقط سبزیجات بخوری و خیلی کم گوشت.

بعد لب پایینش و آویزون کرد و چشماش و بست.

-خب سبزیجاتم میتونن غذا به حساب بیان و باید خوشمزه باشن.

اینو در حالی که توی دلم آرزو میکردم این دوره سبزیجات خوردن زودتر تموم بشه گفتم.

چشماش و باز کرد و با چنگال فرو کرد توی یه تیکه هویج و آورد سمت دهنم 

-پس بیا زودتر بخوریم.

دهنم و باز کردم و بدون توجه به اینکه از هویج متنفرم شروع کردم به خوردنش خودشم شروع کرد به خوردن،تا آخر سبزیجات و به شکل مسابقه باهم خوردیم و در حالی که آخرین دونه برای من بود هری با بی عدالتی کامل اونو خورد و من توان مقابله کردن باهاش و نداشتم.

صندلیم و چرخوند و به سمت خودش کشید. از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد.
و دوباره اون جریان الکتریکی قوی بهم وصل شد.

-نیل،تو بیش از حد خوبی. انتظار داشتم با این اتفاقا دیگه بهم نگاه نکنی و ازم بخوای برم ولی...

سرشو روی دستش گذاشت طوری که صورتش با گردنم برخورد میکرد و هر بار نفس کشیدنش گرمای درونم و بیشتر...

-هری ...

با ناله اسمشو صدا زدم.

-من،من نمیخوام که بری،و تا هروقت که بخوای بهت نگاه میکنم...

این حرفا رو بدون فکر گفتم و از گفتنشون ناراحت نیستم.

از جاش بلند شد و روبه روم روی زانو نشست.

-قول بده؟!

ازم خواست قول بدم و منم بدون توجه به حرفام به خواستش عمل کردم.

_______________________________________

اگه دوست داشته باشید میتونید داستانو به دوستاتون معرفی کنید،چون رای ها کمه و تو چندتا چپتر قبل هم گفتم من تا چپتر 25 نوشتم و اگه وضعیت رای ها همین باشه بیخیالش میشم.

من خودم واقعا دوست دارم داستانو ادامه بدم ولی از یه طرف وضعیت رای ها که خودتونم میتونید ببینید و از طرف دیگه درس و مدرسه.

ازین به بعد هم جمعه ها ادامه این ف.ف رو میذارم.

Luv u all,Mana.

Mystery Of His Eyes (Narry)Onde histórias criam vida. Descubra agora