به کمک هری روی ویلچر نشستم و باهم از اتاق خارج شدیم.
-فک میکنم توی این یه هفته لاغر شدی.
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
-از کجا میدونی؟
دکمه آسانسور و زد و برگشت سمتم شونه هاشو انداخت بالا
-نمیدونم،فقط احساس کردم.
و بعد ابروهاشو بالا برد.
-میتونیم برای شام غذا بخوریم.
و با دهن بسته خندید و نگام کرد.
-برای شام غذا بخوریم؟؟
یا یه تختش کم شده یا داره این اتفاق میوفته.
-امم خب آره،جما برامون غذا فرستاده و مجبور نیستیم بیرون شام بخوریم.
در آسانسور باز شد و هری ویلچر و هل داد و زیر یه درخت توی حیاط وایستاد.
و ازم خواست تا منتظر بمونم که بره و غذا رو بیاره.
چند دقیقه ای تنها بودم و توی این تنهایی سعی کردم تا انگشتای دستمو تکون بدم و به سختی تونستم انگشت اشاره امو به اندازه چند دهم اینچ تکون بدم.-نیل ...
هری از دور در حالی که یه چندتا ظرف دستش بود با لبخند به سمتم میومد.
روی نیمکت روبه روم نشست و در ظرف هارو باز کرد.
-ببخشید ولی تو باید فعلا فقط سبزیجات بخوری و خیلی کم گوشت.
بعد لب پایینش و آویزون کرد و چشماش و بست.
-خب سبزیجاتم میتونن غذا به حساب بیان و باید خوشمزه باشن.
اینو در حالی که توی دلم آرزو میکردم این دوره سبزیجات خوردن زودتر تموم بشه گفتم.
چشماش و باز کرد و با چنگال فرو کرد توی یه تیکه هویج و آورد سمت دهنم
-پس بیا زودتر بخوریم.
دهنم و باز کردم و بدون توجه به اینکه از هویج متنفرم شروع کردم به خوردنش خودشم شروع کرد به خوردن،تا آخر سبزیجات و به شکل مسابقه باهم خوردیم و در حالی که آخرین دونه برای من بود هری با بی عدالتی کامل اونو خورد و من توان مقابله کردن باهاش و نداشتم.
صندلیم و چرخوند و به سمت خودش کشید. از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد.
و دوباره اون جریان الکتریکی قوی بهم وصل شد.-نیل،تو بیش از حد خوبی. انتظار داشتم با این اتفاقا دیگه بهم نگاه نکنی و ازم بخوای برم ولی...
سرشو روی دستش گذاشت طوری که صورتش با گردنم برخورد میکرد و هر بار نفس کشیدنش گرمای درونم و بیشتر...
-هری ...
با ناله اسمشو صدا زدم.
-من،من نمیخوام که بری،و تا هروقت که بخوای بهت نگاه میکنم...
این حرفا رو بدون فکر گفتم و از گفتنشون ناراحت نیستم.
از جاش بلند شد و روبه روم روی زانو نشست.
-قول بده؟!
ازم خواست قول بدم و منم بدون توجه به حرفام به خواستش عمل کردم.
_______________________________________
اگه دوست داشته باشید میتونید داستانو به دوستاتون معرفی کنید،چون رای ها کمه و تو چندتا چپتر قبل هم گفتم من تا چپتر 25 نوشتم و اگه وضعیت رای ها همین باشه بیخیالش میشم.
من خودم واقعا دوست دارم داستانو ادامه بدم ولی از یه طرف وضعیت رای ها که خودتونم میتونید ببینید و از طرف دیگه درس و مدرسه.
ازین به بعد هم جمعه ها ادامه این ف.ف رو میذارم.
Luv u all,Mana.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanficداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.