توی افکارم غرق شده بودم که در ناگهانی به صدا در اومد و باعث شد از افکارم فاصله بگیرم،یکی پشت در بود و با شدت به در میکوبید،به سرعت از جام بلند شدم و به سمت در رفتم،درو باز کردم و با دوتا چشم سبز روبه رو شدم یه دختر با موهای بلند ،با دیدن حالش به سرعت از جلوی راهش کنار رفتم و اونم بدون هیچ توجهی به سمت دستشویی رفت و هرچی که خورده بود رو بالا آورد. موهاش کنار صورتش بود و هرچقدر که کنارشون میزد به شکل اولیه درمیومد،رفتم سمتش و موهاشو از پشت گرفتم تا بتونه راحت تر کارشو انجام بده،چند دقیقه ای تو اون حالت گذشت و بوی الکل همه جا پخش شده بود.
دختره از جاش بلند شد و دستمو از روی موهاش برداشتم اونم صورتش شست
-ممنونم.
اینو گفت یه لبخند زد در حالی رنگش پریده بود و نزدیک بود غش کنه.
منم لبخند زدم-خواهش میکنم،اسم من نایل هست و تازه به این شهر اومدم از دیدنت خوشحالم.
دستمو به سمتش دراز کردم و اونم با لبخند دستمو گرفت
-منم اسمم کارا هست و همینجا زندگی میکنم،منم از دیدنت خوشحالم و فکر میکنم اگه بیرون از اینجا باهم آشنا میشدیم بهتر بود.
بعد خندید و همونطور که دستمو گرفته بود پشتش و به من کرد و به سمت در رفت منم همراهش از در خارج شدم.
-گفتی تازه اومدی به این شهر،اینجا با کسی دوست هستی؟
درحالی که به ضعیف ترین شکل ممکن این جملات و گفت و جمله آخرو کمی متعجب.
-امم،خب... با ....... با..... هری.برگشت سمتم و چشماش و ریز کرد
-هری... استایلز؟
جالب بود من حتی نمیدونستم فامیلی هری چی هست و تا این حد باهاش پیش رفته بودم.
لبخند زدم
-نمیدونم،یعنی فامیلیشو نمیدونم.
به راه رفتن ادامه داد
-دوست زین، زین و که میشناسی اینجا خونه اونه.
-آره میشناسمش.
-خب پس تو با هری استایلز دوستی،همون پسری که چشمای سبز و موهای بلند فر داره.
برگشت و لبخند زد. منم لبخند زدم.
-با اون اومدی اینجا؟
و از پله ها پایین رفت.
-آره،امروز باهاش آشنا شدم خواهرش با برادم دوستن و ماهم اینجوری باهم آشنا شدیم.
روی مبل نشست و منم کنارش نشستم.
-تازه امروز آشنا شدید و باهم به پارتی اومدید !این خیلی جالبه.
سرشو به پشتی مبل تکیه داد و من توی دلم گفتم چیزای جالب بیشتری هم هست.
_______________________________________
فکر میکنم این داستان و تا چپتر 20 یا بیشتر نوشتم ولی چون رای ها کمه ادامه نمیدم و حالا اگه یه وقتی رای ها بیشتر شد دوباره مینویسم و توی این مدت تا جایی که نوشتم رو میذارم.
ممنون از کسایی که رای و نظر میدن.
😊😊😊
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.