Chapter 27

678 74 39
                                    


از توی کمد سمتی ک به من تعلق داشت،یه جین مشکی زاپ دار با یه تیشرت سفید و سوئیشرت مشکی برداشت و با کمی کمک تنم کرد و از اتاق بیرون رفت و منم توی این فرصت کوتاه نایک های مشکی رنگمو پا کردم و عطر برداشتم و به مچ دستام و گردنم زدم همونطور ک جما توضیح داده بود.گوشیم و کیف پولم و برداشتم و از روی تخت بلند شدم و به کمک دیوار خودم و به در رسوندم و با خارج شدن از در با هری روبه رو شدم که مثل همیشه دوربین دستش بود و چندتا عکس بی هوا گرفت و دوربین و گذاشت روی میز.
جین مشکی زاپ دار درست مثل من ولی با این تفاوت ک پای باریک خوش تراشش و بیشتر به رخ میکشید و جذاب ترش میکرد و یه پلیور مشکی و موهای بلند فرش
درواقع احساس میکنم اون جذاب ترین پسریه ک تا بحال دیدم.
اومد سمتم و دستمو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین و بعد به سمت خونه لویی حرکت کردیم.
-یه جک بگم؟

هری با هیجان گفت و منم از سکوت خسته شده بودم و با حرکت سر گفت آره

-خب،کدومو بگم؟

به سمتم برگشت و مثل علامت سوال نگاهم کرد؟

-من ک نمیدونم چ جکایی و میخوای بگی؟

بهش نگاه کردم و ابروهام و دادم بالا

-ببین سخت نیست...تو فقط بگو اولی یا دومی؟
از حرفش خندم گرفت ولی اون چشم غره رفت

-خب دومیو بگو    

با دست زد روی فرمون

-تق تق....

منتظر جواب موند،جواب دادم

-کیه؟

-یه گاوه،مووووو

و بعد شروع کرد به خندیدن،از خنده هاش خندم گرفت

-هری این جک بود؟

-آره میخوای اولیم بگم؟

به امید خنده دار بودن اولی گفتم بگو

-تق تق؟

-کیه؟

-هیشکی،سرکاری

دوباره شروع کرد به خندیدن.

اوووف خدایا من چ گناهی کردم ک با این موجود بی نمک دوست شدم،الان باید بخندم؟

-نیل،اونجا ک میریم به کسایی مثل زین و دوروبریاش زیاد توجه نکن. سعی کن پیش من و لیام و لویی باشی،خب؟

-باشه،ولی میخوام بدونم چرا؟

هری سرشو خاروند

-هرکسی یسری بدی و یسری خوبی داره،من و لیام و لویی و زین باهم دوست بودیم تقریبا از زمان (=کودکستانkindergarten ) 
و تا الان تغیر های زیادی کردیم،تقریبا توی دوران دبیرستان بود که اولین بار لویی منو توی دستشویی بوسید و فرار کرد و دیگه همچین اتفاقی بین منو اون نیفتاد چون زین اون صحنه رو دیده بود و از روی علاقه ای ک به لویی داشت اونو تهدید کرد ک از من دور بشه و در غیر این صورت به خانوادش میگه ک چ کاری کرده،اولش از خودم بدم میومد ک لبای یه پسر به لبام برخورد کرده ولی همه چیز وقتی خانوادم برای چند روزی مسافرت رفتن و تنها موندم و از لیام خواستم ک به خونمون بیاد تغییر کرد،اونشب با لیام تنها بودم و اتفاقی بینمون افتاد ک باعث شد بفهمم ک کسیم ک به جنس موافقم گرایش دارم،همه اینا گذشت و بعد ها فمیدیم ک لویی و زین هم با هم رابطه دارن تقریبا تا 1 سال پیش همه چیز خوب و خوش بود تا اینکه فهمیدم زین و لیام با هم رابطه دارن و اینو به لویی گفتم و رابطه ها همه خراب شد و تا چند هفته پیش ک با تو آشنا شدم و فقط میتونم بگم همه ی ما موجودات کثیفی هستیم ک خودمونم حاضر نیستیم با هم باشیم.

-و نگفتی چرا باید از زین دور باشم؟

-خب اون،اون با من مشکل داره،تقریبا میتونم همینو بگم و جواب دیگه ای ندارم.

سرمو به پشتی صندلی چسبوندم گفتم باشه.

ماشین توقف کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.

_______________________________________

ببخشید دیر شد

Mystery Of His Eyes (Narry)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora