از توی کمد سمتی ک به من تعلق داشت،یه جین مشکی زاپ دار با یه تیشرت سفید و سوئیشرت مشکی برداشت و با کمی کمک تنم کرد و از اتاق بیرون رفت و منم توی این فرصت کوتاه نایک های مشکی رنگمو پا کردم و عطر برداشتم و به مچ دستام و گردنم زدم همونطور ک جما توضیح داده بود.گوشیم و کیف پولم و برداشتم و از روی تخت بلند شدم و به کمک دیوار خودم و به در رسوندم و با خارج شدن از در با هری روبه رو شدم که مثل همیشه دوربین دستش بود و چندتا عکس بی هوا گرفت و دوربین و گذاشت روی میز.
جین مشکی زاپ دار درست مثل من ولی با این تفاوت ک پای باریک خوش تراشش و بیشتر به رخ میکشید و جذاب ترش میکرد و یه پلیور مشکی و موهای بلند فرش
درواقع احساس میکنم اون جذاب ترین پسریه ک تا بحال دیدم.
اومد سمتم و دستمو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین و بعد به سمت خونه لویی حرکت کردیم.
-یه جک بگم؟هری با هیجان گفت و منم از سکوت خسته شده بودم و با حرکت سر گفت آره
-خب،کدومو بگم؟
به سمتم برگشت و مثل علامت سوال نگاهم کرد؟
-من ک نمیدونم چ جکایی و میخوای بگی؟
بهش نگاه کردم و ابروهام و دادم بالا
-ببین سخت نیست...تو فقط بگو اولی یا دومی؟
از حرفش خندم گرفت ولی اون چشم غره رفت-خب دومیو بگو
با دست زد روی فرمون
-تق تق....
منتظر جواب موند،جواب دادم
-کیه؟
-یه گاوه،مووووو
و بعد شروع کرد به خندیدن،از خنده هاش خندم گرفت
-هری این جک بود؟
-آره میخوای اولیم بگم؟
به امید خنده دار بودن اولی گفتم بگو
-تق تق؟
-کیه؟
-هیشکی،سرکاری
دوباره شروع کرد به خندیدن.
اوووف خدایا من چ گناهی کردم ک با این موجود بی نمک دوست شدم،الان باید بخندم؟
-نیل،اونجا ک میریم به کسایی مثل زین و دوروبریاش زیاد توجه نکن. سعی کن پیش من و لیام و لویی باشی،خب؟
-باشه،ولی میخوام بدونم چرا؟
هری سرشو خاروند
-هرکسی یسری بدی و یسری خوبی داره،من و لیام و لویی و زین باهم دوست بودیم تقریبا از زمان (=کودکستانkindergarten )
و تا الان تغیر های زیادی کردیم،تقریبا توی دوران دبیرستان بود که اولین بار لویی منو توی دستشویی بوسید و فرار کرد و دیگه همچین اتفاقی بین منو اون نیفتاد چون زین اون صحنه رو دیده بود و از روی علاقه ای ک به لویی داشت اونو تهدید کرد ک از من دور بشه و در غیر این صورت به خانوادش میگه ک چ کاری کرده،اولش از خودم بدم میومد ک لبای یه پسر به لبام برخورد کرده ولی همه چیز وقتی خانوادم برای چند روزی مسافرت رفتن و تنها موندم و از لیام خواستم ک به خونمون بیاد تغییر کرد،اونشب با لیام تنها بودم و اتفاقی بینمون افتاد ک باعث شد بفهمم ک کسیم ک به جنس موافقم گرایش دارم،همه اینا گذشت و بعد ها فمیدیم ک لویی و زین هم با هم رابطه دارن تقریبا تا 1 سال پیش همه چیز خوب و خوش بود تا اینکه فهمیدم زین و لیام با هم رابطه دارن و اینو به لویی گفتم و رابطه ها همه خراب شد و تا چند هفته پیش ک با تو آشنا شدم و فقط میتونم بگم همه ی ما موجودات کثیفی هستیم ک خودمونم حاضر نیستیم با هم باشیم.-و نگفتی چرا باید از زین دور باشم؟
-خب اون،اون با من مشکل داره،تقریبا میتونم همینو بگم و جواب دیگه ای ندارم.
سرمو به پشتی صندلی چسبوندم گفتم باشه.
ماشین توقف کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
_______________________________________
ببخشید دیر شد
♡
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.