وقتی از فرودگاه خارج شدیم نسیم ملایمی جریان داشت و موهای هری و به آرومی تکون میداد خودمو رسوندم بهش تقریبا 3-4 اینچی ازش کوتاه تر بودم و از لحاظ اندام واقعا افتضاح.داشتم به عضلات شکمش که به خاطر نازک بودن لباسش و تابیدن آفتاب معلوم بود نگاه میکردم.
-هی،من دوست ندارم کسی اونجوری بدنم و دید بزنه.
یه لبخند پر تمسخر بهم زد و بعد راهشو ادامه داد.
-ببخشید واقعا منظور بدی نداشتم.
به ماشینش که یه گوشه زیر سایه یکی از درختا پارک شده بود رسیدیم،چمدونم رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد سوار ماشین شد.من داشتم بهش از بیرون ماشین نگاه میکردم شیشه سمت منو پایین داد و سرش و کج کرد تا بتونه ببینتم.
-دوست نداری سوار شی؟
-چرا الان سوار میشم.یکم لبخند زدم و سوار ماشین شدم.یادم نبود که باید کمربندم و ببندم،یعنی میشه گفت اصلا حواسم نبود و بعد چند ثانیه متوجه نگاه هری شدم.خم شد و کمربندم و کشید و بستش.
-اینو باید ببندی،اگه نبندی پلیس جلومونو میگیره.
بعد دوباره یه لبخند تمسخر آمیز زد و برگشت سرجاش و ماشین و روشن کرد،و رفت به جایی که نمی دونم کجا بود،چون من هیچ جای این شهر که نه این کشور و بلد نبودم.
ضبط ماشینو روشن کرد و یه آهنگ نسبت قدیمی و ملایم گذاشت تا مقصد که فکر میکردم هتل باشه هیچ حرفی نزدیم و در آخر ماشین کنار یه خونه نسبتا بزرگ ایستاد.-من...من باید برم هتل.
-هتل؟
-آره،حداقل تا وقتی که برم خوابگاه.یکم گنگ نگاهم کرد.
-ولی فعلا جز من کسی توی این خونه زندگی نمیکنه،پس میتونی اینجا با من بمونی.
بعد یه لبخند زد و چالای لپش فرو رفت.
-فکر نمیکنم تصمیم مناسبی باشه.
-بیخیال فکر کردن شو فقط دنبالم بیا.از ماشین پیاده شد،منم پیاده شدم و دنبالش داخل خونه رفتم.
-تو چرا اینجا تنهایی؟
-خب،مادرم و شوهرش برای ماه عسل رفتن به LAو من تنهام.
-برادرت چی؟برگشت سمتم و با یکم اخم و حالت تعجب
-برادر؟من برادر ندارم.
-مگه برادر من با برادر تو دوست نیست؟شروع کرد به بلند بلند خندیدن
-جما رو میگی؟اون خواهرمه البته دسته کمی از برادر نداره حق داری فکر کنی برادرمه.
یعنی گرگ با جما دوسته؟ و اون یه دختره!
-بیا اتاقت و نشونت بدم.
-من بهتره برم هتل.همونطور که به سمت پله ها میرفت:
-میشه انقد این حرف و تکرار نکنی؟تو همینجا میمونی تا هروقت خواستی.
بدون حرف دنبالش رفتم.طبقه دوم یه اتاق تقریبا بزرگ که تهش یه تخت دو نفره بود و روش حدود 7-8تا بالشت و یه پنجره روی بزرگترین دیوار که رو به حیاط خونه با کلی گل و درخت بود باز میشد یه کمد و یه آینه قدی و دوتا میز کوچیک کنار تخت.داشتم اتاق و بررسی میکردم ک هری زد رو شونم.
-فکر میکنم از هتل یکم بدتر باشه نه؟
بدون فکر گفتم
- نهبه صورتش نگاه کردم که داشت میخندید و کناره های چشماش چین خورده بود و حالا فهمیدم که چشماش سبزه،بهش لبخند زدم.هولم داد سمت تخت.
-استراحت کن تا یکم قهوه درست کنم.
-ممنونم.لبخند زد و از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.