Chapter 3

476 58 0
                                    

وقتی از فرودگاه خارج شدیم نسیم ملایمی جریان داشت و موهای هری و به آرومی تکون میداد خودمو رسوندم بهش تقریبا 3-4 اینچی ازش کوتاه تر بودم و از لحاظ اندام واقعا افتضاح.داشتم به عضلات شکمش که به خاطر نازک بودن لباسش و تابیدن آفتاب معلوم بود نگاه میکردم.

-هی،من دوست ندارم کسی اونجوری بدنم و دید بزنه.

یه لبخند پر تمسخر بهم زد و بعد راهشو ادامه داد.

-ببخشید واقعا منظور بدی نداشتم.

به ماشینش که یه گوشه زیر سایه یکی از درختا پارک شده بود رسیدیم،چمدونم رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد سوار ماشین شد.من داشتم بهش از بیرون ماشین نگاه میکردم شیشه سمت منو پایین داد و سرش و کج کرد تا بتونه ببینتم.

-دوست نداری سوار شی؟
-چرا الان سوار میشم.

یکم لبخند زدم و سوار ماشین شدم.یادم نبود که باید کمربندم و ببندم،یعنی میشه گفت اصلا حواسم نبود و بعد چند ثانیه متوجه نگاه هری شدم.خم شد و کمربندم و کشید و بستش.

-اینو باید ببندی،اگه نبندی پلیس جلومونو میگیره.

بعد دوباره یه لبخند تمسخر آمیز زد و برگشت سرجاش و ماشین و روشن کرد،و رفت به جایی که نمی دونم کجا بود،چون من هیچ جای این شهر که نه این کشور و بلد نبودم.
ضبط ماشینو روشن کرد و یه آهنگ نسبت قدیمی و ملایم گذاشت تا مقصد که فکر میکردم هتل باشه هیچ حرفی نزدیم و در آخر ماشین کنار یه خونه نسبتا بزرگ ایستاد.

-من...من باید برم هتل.
-هتل؟
-آره،حداقل تا وقتی که برم خوابگاه.

یکم گنگ نگاهم کرد.

-ولی فعلا جز من کسی توی این خونه زندگی نمیکنه،پس میتونی اینجا با من بمونی.

بعد یه لبخند زد و چالای لپش فرو رفت.

-فکر نمیکنم تصمیم مناسبی باشه.
-بیخیال فکر کردن شو فقط دنبالم بیا.

از ماشین پیاده شد،منم پیاده شدم و دنبالش داخل خونه رفتم.

-تو چرا اینجا تنهایی؟
-خب،مادرم و شوهرش برای ماه عسل رفتن به LAو من تنهام.
-برادرت چی؟

برگشت سمتم و با یکم اخم و حالت تعجب

-برادر؟من برادر ندارم.
-مگه برادر من با برادر تو دوست نیست؟

شروع کرد به بلند بلند خندیدن

-جما رو میگی؟اون خواهرمه البته دسته کمی از برادر نداره حق داری فکر کنی برادرمه.

یعنی گرگ با جما دوسته؟ و اون یه دختره!

-بیا اتاقت و نشونت بدم.
-من بهتره برم هتل.

همونطور که به سمت پله ها میرفت:

-میشه انقد این حرف و تکرار نکنی؟تو همینجا میمونی تا هروقت خواستی.

بدون حرف دنبالش رفتم.طبقه دوم یه اتاق تقریبا بزرگ که تهش یه تخت دو نفره بود و روش حدود 7-8تا بالشت و یه پنجره روی بزرگترین دیوار که رو به حیاط خونه با کلی گل و درخت بود باز میشد یه کمد و یه آینه قدی و دوتا میز کوچیک کنار تخت.داشتم اتاق و بررسی میکردم ک هری زد رو شونم.

-فکر میکنم از هتل یکم بدتر باشه نه؟

بدون فکر گفتم
- نه

به صورتش نگاه کردم که داشت میخندید و کناره های چشماش چین خورده بود و حالا فهمیدم که چشماش سبزه،بهش لبخند زدم.هولم داد سمت تخت.

-استراحت کن تا یکم قهوه درست کنم.
-ممنونم.

لبخند زد و از اتاق بیرون رفت.

Mystery Of His Eyes (Narry)Where stories live. Discover now