Chapter 5

387 58 7
                                    

-تو...دوست دختر یا پسرم نداری؟

خندیدم

-نه ندارم.
خودشو رو تخت کشید و اومد سمتم،دستشو گذاشت روی د*کم

-یعنی باکره ای؟

یکم اخم کردم و دستشو پس زدم

-اشکالی داره؟

سرشو به علامت منفی تکون داد

-نه،من میرم چمدونتو از توی ماشین بیارم توام میتونی بری دوش بگیری از اتاق که بری بیرون اولین در سمت راست.
و بعد سینی قهوه رو برداشت و از در خارج شد.منم واقعا دلم میخواست دوش بگیرم برای همین بعد از رفتن هری لباسامو در آوردم و به سرعت وارد حموم شدم.
بعد حدودا 10 دقیقه که کارم تموم شده بود یادم افتاد که حوله و لباسم نیاوردم و همه ی وسایلام توی چمدون توی ماشین هری بود.
سرم و از بین در بیرون کردم هری رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم،یکم منتظر شدم و دوباره صدا زدم ولی بازم جواب نداد به سرعت به سمت اتاق دویدم و وقتی در و باز کردم با هری مواجه شدم و هردو جیغ کشیدیم و من به سمت حموم شروع به دویدن کردم که وسط راه پام لیز خورد و پخش زمین شدم.

با صدای افتادنم هری سریع از اتاق خارج شد و اومد سمتم و همچنان جیغ میکشید.وقتی منو دید خشکش زد و صدای جیغش خفه شد.
شانس آوردم که روی شکم به زمین خورده بودم و جای زیادی مشخص نبود.

-خ..خ.وبی؟

هری از ترس صداش بزور بیرون میومد.

-آره خوبم.

دستشو دراز کرد

-دستتو بده بهم بلند شو.

داد زدم
-نه

یه قدم رفت عقب

-چرا؟

-خودم میتونم.

دستشو برد عقب

- پس بلند شو.
و همینطور نگام میکرد.دست به سینه وایستاد و یه لبخند کج گوشه لبش بود.

-برگرد.

لبخندش جمع شد
-چرا؟

-چون لباس تنم نیست و میخوام بلند شم.

-میدونی ما جفتمون پسریم.

-ولی پسرام به هم گرایش پیدا میکنن.

از روی تمسخر خندید و نشست رو به روم.

-قول میدم هیچ وقت بهت گرایش پیدا نمیکنم.پس بلند شو.
-برگرد،برام مهم نیست گرایش داشته باشی یا نه مهم اینه که  دوست ندارم منو این شکلی ببینی.

یکم نگاهم کرد و از رو اجبار و با غر غر کردن پشتش بهم کرد.

-میخوام برگردم.
باسرعت از جام بلند شدم و وارد اتاق شدم و در و بستم.
از پشت در گفتم
-حالا برگرد.

لباسامو با سرعت پوشیدم و همزمان با بستن دکمه شلوارم در اتاق باز شد و هری پرید تو.

-فک کنم دیر اومدم،حیف شد.

با دهن بسته خندیدم و تو دلم گفتم چیز بزرگیم از دست ندادی.

اومد نزدیک

-بیا بریم فیلم ببینیم.

بعد سرشو به چپ و راست خم کرد انگار داشت به یه چیز تو صورتم دقت میکرد با دستش چونمو گرفت و سرو بالا پایین کرد.

-این کله باعث شد احساس کنم مغزم متلاشی شده.

سرشو تکون داد

-بهش فک نکن،بریم فیلم ببینیم؟

با تعجب بهش نگاه کردم

-پس پارتی چی؟

دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند.

-چرا میریم ولی الان ساعت 4 و خیلی مونده تا 10 پس میتونیم کلی فیلم ببینیم.

Mystery Of His Eyes (Narry)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora