-تو...دوست دختر یا پسرم نداری؟
خندیدم
-نه ندارم.
خودشو رو تخت کشید و اومد سمتم،دستشو گذاشت روی د*کم-یعنی باکره ای؟
یکم اخم کردم و دستشو پس زدم
-اشکالی داره؟
سرشو به علامت منفی تکون داد
-نه،من میرم چمدونتو از توی ماشین بیارم توام میتونی بری دوش بگیری از اتاق که بری بیرون اولین در سمت راست.
و بعد سینی قهوه رو برداشت و از در خارج شد.منم واقعا دلم میخواست دوش بگیرم برای همین بعد از رفتن هری لباسامو در آوردم و به سرعت وارد حموم شدم.
بعد حدودا 10 دقیقه که کارم تموم شده بود یادم افتاد که حوله و لباسم نیاوردم و همه ی وسایلام توی چمدون توی ماشین هری بود.
سرم و از بین در بیرون کردم هری رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم،یکم منتظر شدم و دوباره صدا زدم ولی بازم جواب نداد به سرعت به سمت اتاق دویدم و وقتی در و باز کردم با هری مواجه شدم و هردو جیغ کشیدیم و من به سمت حموم شروع به دویدن کردم که وسط راه پام لیز خورد و پخش زمین شدم.با صدای افتادنم هری سریع از اتاق خارج شد و اومد سمتم و همچنان جیغ میکشید.وقتی منو دید خشکش زد و صدای جیغش خفه شد.
شانس آوردم که روی شکم به زمین خورده بودم و جای زیادی مشخص نبود.-خ..خ.وبی؟
هری از ترس صداش بزور بیرون میومد.
-آره خوبم.
دستشو دراز کرد
-دستتو بده بهم بلند شو.
داد زدم
-نهیه قدم رفت عقب
-چرا؟
-خودم میتونم.
دستشو برد عقب
- پس بلند شو.
و همینطور نگام میکرد.دست به سینه وایستاد و یه لبخند کج گوشه لبش بود.-برگرد.
لبخندش جمع شد
-چرا؟-چون لباس تنم نیست و میخوام بلند شم.
-میدونی ما جفتمون پسریم.
-ولی پسرام به هم گرایش پیدا میکنن.
از روی تمسخر خندید و نشست رو به روم.
-قول میدم هیچ وقت بهت گرایش پیدا نمیکنم.پس بلند شو.
-برگرد،برام مهم نیست گرایش داشته باشی یا نه مهم اینه که دوست ندارم منو این شکلی ببینی.یکم نگاهم کرد و از رو اجبار و با غر غر کردن پشتش بهم کرد.
-میخوام برگردم.
باسرعت از جام بلند شدم و وارد اتاق شدم و در و بستم.
از پشت در گفتم
-حالا برگرد.لباسامو با سرعت پوشیدم و همزمان با بستن دکمه شلوارم در اتاق باز شد و هری پرید تو.
-فک کنم دیر اومدم،حیف شد.
با دهن بسته خندیدم و تو دلم گفتم چیز بزرگیم از دست ندادی.
اومد نزدیک-بیا بریم فیلم ببینیم.
بعد سرشو به چپ و راست خم کرد انگار داشت به یه چیز تو صورتم دقت میکرد با دستش چونمو گرفت و سرو بالا پایین کرد.
-این کله باعث شد احساس کنم مغزم متلاشی شده.
سرشو تکون داد
-بهش فک نکن،بریم فیلم ببینیم؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-پس پارتی چی؟
دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند.
-چرا میریم ولی الان ساعت 4 و خیلی مونده تا 10 پس میتونیم کلی فیلم ببینیم.
ESTÁS LEYENDO
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanficداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.