به کمک هری و لیام لباسامو پوشیدم و به پیشنهاد لیام رفتیم توی حیاط و به اجبار و بدون کمک تقریبا 3-2 دور حیاطو چرخیدم و این درحالی بود که نمیتونستم تعادل خودمو حفظ کنم و چندبار به مرز افتادن روی زمین رسیدم و دستای لیام بود که از این اتفاق جلوگیری میکرد،بالاخره لیام رضایت داد و نشستم روی صندلی و خودش پخش زمین شد.چند دقیقه ای سکوت بینمون جریان داشت و لیام شکننده ی این سکوت شد.
-هی،برای امشب برنامه ی خاصی ندارید؟
به دستش تکیه داده بود و با هیجان به چهره من و هری خیره شده بود و این مثل این بود که برنامه ی خاصی داره.
-نه نداریم،ولی تو انگار داری؟
هری به خونسرد ترین حالت ممکن درحالی که داشت موز میخورد گفت.
-آره،یه جورایی،می تونیم بریم پارتی لویی.
اسم پارتی حالم و بد میکرد و مطمئنا این توی چهرم به خوبی دیده میشد.
-نه،پارتی نه لیم.
هری مخالف این داستان بود و با قاطعیت حرف میزد انگار اونم از خاطره ای که از پارتی زین داشت میترسید.
-چرا نه؟؟
لیام سرجاش نشست و با علامت سوال خاص توی صورتش گنگ نگاه کرد.
-چون نه چون دلم نمیخواد یکی دیگه مثه زین کار اشتباهی بکنه و من برای جبران اون کار اشتباه تری رو انجام بدم.
هر با عصبانیت حرف میزد و سریع از جاش بلند شد و صندلی منو چرخوند و با سرعت به سمت ساختمون خونه برد.
-هر،لیام...
هری نمیذاشت حرفی بزنم و به محض باز شدن دهنم میگفت ساکت.
صدای لیام که از دور نزدیک میشد و میشنیدم.
-هی هری،بابا زین امشب نمیاد اصلا اگرم بیاد من اونجام و جرات نداره به کسی چیزی بگه.
وارد اتاق شدیم و هری عصبانیتش رو رو من خالی کرد و بدون کمک منو از روی صندلی بلند کرد و روی تخت گذاشت البته پرت کرد.
-اون نباشه،10 نفر دیگه مثله اون توی این پارتی لعنتی هستن،چرا راه دوری بریم خود لویی.
لیام دست به سینه وایستاد.
-اون ده نفری که گفتی شامل منو و تو و لویی و زین میشن و ما 4 تا دوستیم و خودتم خوب میدونی که تو و لو تاپ نیستید البته اگه چیزی تغییر نکرده باشه و اون 6 نفر هم پارتنرهای خودشون و دارن.
_______________________________________
میخوام بیخیال رای و نظر و بقیه چیزا بشم،میخوام بنویسم چون خودمم دوست دارم بدونم تهش چی میشه! :|
هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم ک چجوری تمومش کنم؟نمیدونم اصلا میتونم تمومش کنم یا نه؟!ولی در کل امیدوارم بتونم!^____^
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.