Chapter 26

444 59 5
                                    


لیام با طعنه و عصبانیت حرف میزد انگار از وجود چیزی ناراحت بود دستاشو رها کرد و گرفت بالا و اومد سمتمون.

-من که میخوام برم،نایل تو میای؟

با نگاهش منتظر جواب بود و بهم زل زده بود،دلم میخواست بگم نه در واقع میترسیدم دوباره اتفاقی بیفته و اینکه من جورایی دست و پا گیر بودم و با رفتن به مهمونی راحتی اونارم ازشون میگرفتم.

ولی تا دهنم باز کردم صدای هری بلند شد.

-نه نمیاد،درواقع جایی که من نیام نمیاد.

روی تخت نشست و پتو رو کشید رو خودش و من.

-اوو،نگو که یه چیزایی تغییر کرده؟

صورت لیام درهم شد و اخم کرد در حالی که به هری زل زده بود سمتمون اومد.

-آره شاید،خودت نخواستی که ادامه پیدا کنه؟خودت رفتی با اون....

هری با عصبانیت داد میزد،صورتش قرمز شده بود و همینطور چشماش،به طرز عجیبی سینی ای که روی میز بود و پرت کرد رو زمین و همه چیز پخش زمین شد.

لیام اومد سمتش و دستاشو گرفت.

-هری،ببخشید،ببخشید،همه چیز تقصیر من بود،آروم باش.

دستاشو به صورتش نزدیک کرد ولی هری اجازه نداد که دستاش به صورتش تماس پیداکنه،دستاشو از توی دستای لیام کشید بیرون.

-برو،فقط برو لیام،نمیخوام الان اینجا باشی.

لیام از جاش بلند شد و بعد خدافظی با من از اتاق بیرون رفت و بعد از خونه.

جما وارد اتاق شد و بدون گفتن کلمه ای از اتاق بیرون رفت.

-هر...

حتی نذاشت اسمشو کامل بگم،دستشو گذاشت پشتم و کشیدم تو بغلش و سرشو گذاشت رو شونم،بدون هیچ حرفی توی همون وضعیت موند.

-هری...خوبی؟

دستمو کشیدم روی کمرش درحالی که هیچ حسی نداشت.

سرشو برگردوند سمت صورتم و به شونم تکیه داد.

-وقتی پیش توام،آره،خوبم.

حلقه دستشو سفت تر کرد و لباش و به گونم چسبوند و آروم جدا کرد.
---------------------------------
ساعت نزدیکای 9 شب شده بود و هری مثل بچه گربه ها کنار تخت در حالی که دستمو محکم چسبیده بود خواب برده بود،هرازگاهی چشماش و باز میکرد و یکم بهم نگاه میکرد و دوباره میخوابید،انگار میخواست از چیزی مطمئن بشه.

صدای در زدن اومد و بعد چند لحظه جما وارد اتاق شد.
چراق و روشن کرد و چشمای هری محکم روی هم فشرده شد و بعد چند لحظه باز شد و با صدای گرفته خواست که چراق و خاموش کنه اما جما بدون توجه به حرفش پتو رو از روش کشید و با جیغ و داد از خواب بیدارش کرد و ازمون خواست برای شام به آشپزخونه بریم.

هری درحالی که خودش گیج بود و تلو تلو میخورد دست منو گرفت و باهم به آشپزخونه رفتیم و عین آدمای شلخته صورتشو همونجا شست (درواقع خودم-___-)
و سر میز نشست بعد خوردن غذا تو شستن ظرفا به جما کمک کرد،منم سرم رو روی میز گذاشته بودم و مشغول تماشای اون دوتا بودم.

-نیل؟
هری بهم زل زده بود و منتظر جواب.
-بله؟
-میخوای بریم مهمونی لویی؟قول میدم،قول میدم بلایی سرت نیاد.
دستاشو روی میز گذاشت بهم زل زد.
-خب؟بریم.
اومد کنارم و دستشو انداخت زیر پام و پشت کمرم و از جام بلندم کرد.

-هر،کمرت ؟
-قبلنم گفتم لاغر شدی.

خندید و چال های لپش بیرون زد،و بعد پیشونیم و بوسید و باهم وارد اتاق شدیم.

_______________________________________
همین الان درحالی که فردا امتحان شیمی دارم این چپتر و نوشتم.

خدایی ببینید چ خوبم من.

                        ^__________^

Mystery Of His Eyes (Narry)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt