لیام با طعنه و عصبانیت حرف میزد انگار از وجود چیزی ناراحت بود دستاشو رها کرد و گرفت بالا و اومد سمتمون.-من که میخوام برم،نایل تو میای؟
با نگاهش منتظر جواب بود و بهم زل زده بود،دلم میخواست بگم نه در واقع میترسیدم دوباره اتفاقی بیفته و اینکه من جورایی دست و پا گیر بودم و با رفتن به مهمونی راحتی اونارم ازشون میگرفتم.
ولی تا دهنم باز کردم صدای هری بلند شد.
-نه نمیاد،درواقع جایی که من نیام نمیاد.
روی تخت نشست و پتو رو کشید رو خودش و من.
-اوو،نگو که یه چیزایی تغییر کرده؟
صورت لیام درهم شد و اخم کرد در حالی که به هری زل زده بود سمتمون اومد.
-آره شاید،خودت نخواستی که ادامه پیدا کنه؟خودت رفتی با اون....
هری با عصبانیت داد میزد،صورتش قرمز شده بود و همینطور چشماش،به طرز عجیبی سینی ای که روی میز بود و پرت کرد رو زمین و همه چیز پخش زمین شد.
لیام اومد سمتش و دستاشو گرفت.
-هری،ببخشید،ببخشید،همه چیز تقصیر من بود،آروم باش.
دستاشو به صورتش نزدیک کرد ولی هری اجازه نداد که دستاش به صورتش تماس پیداکنه،دستاشو از توی دستای لیام کشید بیرون.
-برو،فقط برو لیام،نمیخوام الان اینجا باشی.
لیام از جاش بلند شد و بعد خدافظی با من از اتاق بیرون رفت و بعد از خونه.
جما وارد اتاق شد و بدون گفتن کلمه ای از اتاق بیرون رفت.
-هر...
حتی نذاشت اسمشو کامل بگم،دستشو گذاشت پشتم و کشیدم تو بغلش و سرشو گذاشت رو شونم،بدون هیچ حرفی توی همون وضعیت موند.
-هری...خوبی؟
دستمو کشیدم روی کمرش درحالی که هیچ حسی نداشت.
سرشو برگردوند سمت صورتم و به شونم تکیه داد.
-وقتی پیش توام،آره،خوبم.
حلقه دستشو سفت تر کرد و لباش و به گونم چسبوند و آروم جدا کرد.
---------------------------------
ساعت نزدیکای 9 شب شده بود و هری مثل بچه گربه ها کنار تخت در حالی که دستمو محکم چسبیده بود خواب برده بود،هرازگاهی چشماش و باز میکرد و یکم بهم نگاه میکرد و دوباره میخوابید،انگار میخواست از چیزی مطمئن بشه.صدای در زدن اومد و بعد چند لحظه جما وارد اتاق شد.
چراق و روشن کرد و چشمای هری محکم روی هم فشرده شد و بعد چند لحظه باز شد و با صدای گرفته خواست که چراق و خاموش کنه اما جما بدون توجه به حرفش پتو رو از روش کشید و با جیغ و داد از خواب بیدارش کرد و ازمون خواست برای شام به آشپزخونه بریم.هری درحالی که خودش گیج بود و تلو تلو میخورد دست منو گرفت و باهم به آشپزخونه رفتیم و عین آدمای شلخته صورتشو همونجا شست (درواقع خودم-___-)
و سر میز نشست بعد خوردن غذا تو شستن ظرفا به جما کمک کرد،منم سرم رو روی میز گذاشته بودم و مشغول تماشای اون دوتا بودم.-نیل؟
هری بهم زل زده بود و منتظر جواب.
-بله؟
-میخوای بریم مهمونی لویی؟قول میدم،قول میدم بلایی سرت نیاد.
دستاشو روی میز گذاشت بهم زل زد.
-خب؟بریم.
اومد کنارم و دستشو انداخت زیر پام و پشت کمرم و از جام بلندم کرد.-هر،کمرت ؟
-قبلنم گفتم لاغر شدی.خندید و چال های لپش بیرون زد،و بعد پیشونیم و بوسید و باهم وارد اتاق شدیم.
_______________________________________
همین الان درحالی که فردا امتحان شیمی دارم این چپتر و نوشتم.خدایی ببینید چ خوبم من.
^__________^
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.