مو هاشو زد کنار و همزمان با اون تتوهای دستش مشخص شد.اومد زیر میز بهم یه نگاه انداخت- گریه نکن. نگفتی میترسی!
پسره ی احمق یعنی نمی فهمی آدمی که با دیدن کاور اون فیلما تعجب میکنه یعنی از دیدنشون وحشت میکنه،حیف که چیزی این اطراف نیست بزنم تو سرش.
اومد نزدیک تر،دستشو گذاشت کنار صورتمو با انگشت شستش اشکامو پاک کرد.
-ببخشید،فک نمیکردم تا این حد بترسی. بعدم این فیلم اونقدرام ترسناک نیست. خوبی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
دستمو گرفت-پس بلند شو بریم حاضر شیم.
خودش اول از زیر میز بیرون رفت بعد دست منو گرفت و بلندم کرد.
برخلاف ظاهرش زور زیادی داشت.با هم به طبقه دوم رفتیم و از هم جدا شدیم و و بخاطر دیدن اون فیلم احساس میکردم همه جای اون خونه به خصوص زیر تخت و داخل کمد میتونم اون دختر و احساس کنم.
برای همین در اتاق و باز گذاشتم و برام اهمیتی نداشت هری عین روح وارد اتاق بشه و چیزایی که نباید ببینه رو ببینه فعلا از ترس نمردن برام اهمیت بیشتری داشت.شروع کردم به حاضر شدن نمی دونم قرار بود کجا بریم چون الان ساعت نزدیک 7 و تقریبا 3 ساعت تا شروع مهمونی مونده. اون لحظه هم از ترس زبونم بند اومده بود و توان پرسیدن از هری رو نداشتم برای همین فقط سعی کردم لباسامو بپوشم و زود تر از این اتاق که احساس خوبی نسبت بهش ندارم خارج بشم.
CZYTASZ
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.