با سرعت از جام بلند شدم و باعث شدکه اون دختر هم به سرعت از جاش بلند بشه.
با قدمای بلند خودمه به اون حلقه نزدیک کردم و همه باهم میگفتن 1.2.3 و یا هری یا زین یه مشت به هم دیگه میزدن.
کنار لب هری پاره شده بود و خون کنار لبش حرکت میکرد و گونه زین خونی بود.رفتم سمتشون و داد زدم بسه. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. بهشون نزدیک شدم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین با پا زین و که روی شکم هری نشسته بود و داشت میزدش هول دادم و اون به پهلو روی زمین افتاد.
به هری که پخش زمین شده بود و از بینیشم خون بیرون میومد نگاه کردم.
کم کم همه پخش شدن و دوستای زین اونو بلند کردن و از اونجا دورش کردن.
دست هری رو گرفتم و به زور از زمین جداش کردم.
دستشو دور گردنم گذاشت و سنگینشو انداخت روی من.-برو طبقه دوم.
انگار درد زیادی داشت برای همین به سرعت سمت پله ها رفتم. و به سختی خودمون و تا طبقه دوم رسوندیم.
به سمت یکی از در ها رفت و سعی داشت از توی جیبش چیزی رو در بیاره ولی نمی تونست.
-نایل،از تو جیبم کلید و در بیار،لطفا؟
دستمو به زور توی جیب شلوار تنگش فرو کردم و بعد از کلی تقلا کردن بالاخره پیداش کردم. و در و باز کردم.
عکسای هری همه جای اتاق پیدا میشد و یه عکس دونفری با زین که بالای تخت دو نفره زده شده بود و به طور کامل دیوار و بالای تخت رو اشغال کرده بود.
-میشه بریم داخل؟
تازه یادم افتاد که باید هری و به داخل اتاق ببرم برای همین سرمو تکون دادم و به تخت رسوندمش.
بدون در آوردن بوت هاش روی تخت دراز کشید و چشم هاشو بست.
کنارش روی تخت نشستم.-هری،بوت هاتو در بیارم؟
هیچ حرف و عکسالعملی نشون نداد.
بیخیال جواب شدم و بوت هاشو در آوردن و کنار تخت گذاشتم.-هری من میرم چسب زخم بیارم.
تا اومدم بلند شم داد زد نه و سر جاش نشست.با تعجب بهش نگاه کردم.
-چرا؟زود برمیگردم.
-نه ، نمیخواد من خوبم. بشین همین جا و از کنار من تکون نخور.
کنارش نشستم و از روی میز چندتا دستمال برداشتم و خونی که از بینیش سرازیر بود رو پاک کردم.
با هر فشار کوچیکی که به صورتش میاوردم از درد به هم میریخت.دستمو به سمت لبش بردم تا خون کنارشو پاک کنم،دوباره اون گرما به سراغم اومد. با انگشت شستم روی لب پایینش کشیدم و بدون کنترل سرمو بهش نزدیک کردم و اون صورتم رو بین دوتا دستش گرفت و آروم نوازش کرد.
ناخودآگاه لبهام به لباش وصل شد._______________________________________
^___^
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.