Chapter 24

409 63 7
                                    

تقریبا یه هفته ای از اون شب گذشت و من کل این هفته رو به کمک هری و توی خونشون سپری کردم و خواهرش جما هم به ما ملحق شده بود و امید زیادی برای دوباره راه رفتنم و نوشتنم داشت درست مثل خودم ولی وقتی هری در مورد این قضیه میشنید چشماش پره اشک میشد و از کنارمون ناپدید.

دستمو بلند کردم و روی تخت فشار دادم و روی تخت نشستم. این تنها کاری بود که توی این یه هفته تونستم انجام بدم.

اتاق جما طبقه اول بود و برای همین اتاقشو با من جابه جا کرد و هری هم برای نزدیک بودن بهم توی اتاق من میموند.

-نایل.

وارد اتاق شد و به سرعت بهم نزدیک شد و سینی توی دستشو روی میز گذاشت.

-چیزی میخوای؟

کنارم نشست و به صورتم خیره شد.

-خب میخوام برم دستشویی.

سرمو انداختم پایین و به پاهام نگاه کردم.

-هنوزم خجالت میکشی باهم بریم دستشویی.

سرشو پایین آورد و با خنده بهم نگاه کرد.

-نه ولی...

از جاش بلند شد و شونه هامو گرفت و به کمکش از جام بلند شدم. دستمو انداخت دور گردنش و به زور خودمون و به دستشویی رسوندیم.

-نیل ببین واستاده که سخته مثه دفعه پیش میشه.

بعد آروم خندید.

-هری مسخره نکن.

بهش چپ چپ نگاه کردم.

-مسخره نمیکنم خیلی جالب بود.

-دقیقا چیش جالب بود؟

ابرومو دادم بالا تو صورتش نگاه کردم.

-این جاش که مایع مورد نظر همه جا میرفت جز جای اصلیش.

دوتایی باهم بلند می خندیدم و یهو در محکم باز شد و خورد به دیوار و صدایی تولید کرد که از ترس به عقب پریدیم و صدای خنده هامون خفه شد دوتایی به پسری که توی چهار چوب در وایستاده بود خیره شدیم.

-لیم ترسوندیمون احمق.

هری با لبخند رو به اون پسر گفت.
پسره که ظاهرا اسمش لیم بود به جفتمون نگاه کرد و بعد درو بست خارج شد.

-اوه ترسیدم.

نفسمو دادم  بیرون و سرمو انداختم پایین.

-آره منم ترسیدم خیلی وقت بود ندیده بودمش یادم رفته بود ورودش چجوریه.

بعد تموم شدن کارم توی دستشویی هری طبق معمول سرتاپامو با آب یکسان  کرد و باهم از دستشویی خارج شدیم.

-هری تو یه بیماری!
به هری گفتم درحالی که داشتم به لباسای خیسم نگاه میکردم.

-آره یه بیمار روانی.

یهو هری درحالی که خودشو پشتم قایم میکرد دستشو گذاشت رو دهنشو جیغ کشید.

لیم کنار در به دیوار دست به سینه تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد.

-اه لیم احمق تو چرا عین آدم رفتار نمیکنی.

هری در حالی که از پشتم بیرون میومد گفت دستمو گرفت به سمت تخت بردم و بعد در کمد و باز کرد و بدون توجه چندتا لباس بیرون آورد و اومد سمتم.

-دوست نداری منو به دوست جدیدت معرفی کنی؟

لیم بهمون نزدیک شد و روی تخت نشست.

هری سرشو تکون داد و به سمت من اومد دقیقا نمیدونستم قراره چه بلایی با او لباسا سرم بیاره.
به من اشاره کرد

-خب نیل که میبینی دوست جدیدمه و خیلی کیوته.

بعد خندید و ذوق زده ادامه  داد.

-میدونی من یه بلایی سرش آوردم ک الان موقعیتش و ندارم تعریف کنم.

-خب؟

لیم گفت و به هری نگاه کرد

-خب چی؟

-خب بقیش احمق.

هری شونه هاشو بالا انداخت

-گفتم که موقعیتش نیست.

لیم از توی سینی که کوکی برداشت و زد تو سر هری.
-احمق باید منم معرفی کنی.

هری سرشو با دست گرفت.

-نیل عزیزم همونطور که میبینی این وحشی لیم دوست قدیمیه منه.

سرمو به سمتش برگردوندم

-خوشبختم. 

دستشو سمتم آورد و منم به سختی دستمو بردم و دستمو توی دستش گرفت.

-منم همینطور نیل.

خندیدم

-اسم من نایل هست و این بیمار نیل صدام میکنه.

-جالبه چون همین بیمار به جای لیام منو لیم صدا میزنه.

بعد با هم خندیدیم و هری چشاشو چرخوند و لباسایی که دستش بود و انداخت روی پام.

-خودت بپوش.

از جاش بلند شد.

-میدونی هری اون نمیتونه بیکینیه جما رو بپوشه و همینطور سوتی...

حرف لیام تموم نشده بود که هری پرید رو لباسا و کرد تو کمد.
و برگشت سمتمون. 

-خب میدونید... نایل تو لباسات کجاست؟من نمیدونم!!
_______________________________________
1 چپتر دیگه     -____-
ادامه بدم؟؟؟
خودتون بگید؟؟   ○____○

Mystery Of His Eyes (Narry)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang