تقریبا یه هفته ای از اون شب گذشت و من کل این هفته رو به کمک هری و توی خونشون سپری کردم و خواهرش جما هم به ما ملحق شده بود و امید زیادی برای دوباره راه رفتنم و نوشتنم داشت درست مثل خودم ولی وقتی هری در مورد این قضیه میشنید چشماش پره اشک میشد و از کنارمون ناپدید.
دستمو بلند کردم و روی تخت فشار دادم و روی تخت نشستم. این تنها کاری بود که توی این یه هفته تونستم انجام بدم.
اتاق جما طبقه اول بود و برای همین اتاقشو با من جابه جا کرد و هری هم برای نزدیک بودن بهم توی اتاق من میموند.
-نایل.
وارد اتاق شد و به سرعت بهم نزدیک شد و سینی توی دستشو روی میز گذاشت.
-چیزی میخوای؟
کنارم نشست و به صورتم خیره شد.
-خب میخوام برم دستشویی.
سرمو انداختم پایین و به پاهام نگاه کردم.
-هنوزم خجالت میکشی باهم بریم دستشویی.
سرشو پایین آورد و با خنده بهم نگاه کرد.
-نه ولی...
از جاش بلند شد و شونه هامو گرفت و به کمکش از جام بلند شدم. دستمو انداخت دور گردنش و به زور خودمون و به دستشویی رسوندیم.
-نیل ببین واستاده که سخته مثه دفعه پیش میشه.
بعد آروم خندید.
-هری مسخره نکن.
بهش چپ چپ نگاه کردم.
-مسخره نمیکنم خیلی جالب بود.
-دقیقا چیش جالب بود؟
ابرومو دادم بالا تو صورتش نگاه کردم.
-این جاش که مایع مورد نظر همه جا میرفت جز جای اصلیش.
دوتایی باهم بلند می خندیدم و یهو در محکم باز شد و خورد به دیوار و صدایی تولید کرد که از ترس به عقب پریدیم و صدای خنده هامون خفه شد دوتایی به پسری که توی چهار چوب در وایستاده بود خیره شدیم.
-لیم ترسوندیمون احمق.
هری با لبخند رو به اون پسر گفت.
پسره که ظاهرا اسمش لیم بود به جفتمون نگاه کرد و بعد درو بست خارج شد.-اوه ترسیدم.
نفسمو دادم بیرون و سرمو انداختم پایین.
-آره منم ترسیدم خیلی وقت بود ندیده بودمش یادم رفته بود ورودش چجوریه.
بعد تموم شدن کارم توی دستشویی هری طبق معمول سرتاپامو با آب یکسان کرد و باهم از دستشویی خارج شدیم.
-هری تو یه بیماری!
به هری گفتم درحالی که داشتم به لباسای خیسم نگاه میکردم.-آره یه بیمار روانی.
یهو هری درحالی که خودشو پشتم قایم میکرد دستشو گذاشت رو دهنشو جیغ کشید.
لیم کنار در به دیوار دست به سینه تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد.
-اه لیم احمق تو چرا عین آدم رفتار نمیکنی.
هری در حالی که از پشتم بیرون میومد گفت دستمو گرفت به سمت تخت بردم و بعد در کمد و باز کرد و بدون توجه چندتا لباس بیرون آورد و اومد سمتم.
-دوست نداری منو به دوست جدیدت معرفی کنی؟
لیم بهمون نزدیک شد و روی تخت نشست.
هری سرشو تکون داد و به سمت من اومد دقیقا نمیدونستم قراره چه بلایی با او لباسا سرم بیاره.
به من اشاره کرد-خب نیل که میبینی دوست جدیدمه و خیلی کیوته.
بعد خندید و ذوق زده ادامه داد.
-میدونی من یه بلایی سرش آوردم ک الان موقعیتش و ندارم تعریف کنم.
-خب؟
لیم گفت و به هری نگاه کرد
-خب چی؟
-خب بقیش احمق.
هری شونه هاشو بالا انداخت
-گفتم که موقعیتش نیست.
لیم از توی سینی که کوکی برداشت و زد تو سر هری.
-احمق باید منم معرفی کنی.هری سرشو با دست گرفت.
-نیل عزیزم همونطور که میبینی این وحشی لیم دوست قدیمیه منه.
سرمو به سمتش برگردوندم
-خوشبختم.
دستشو سمتم آورد و منم به سختی دستمو بردم و دستمو توی دستش گرفت.
-منم همینطور نیل.
خندیدم
-اسم من نایل هست و این بیمار نیل صدام میکنه.
-جالبه چون همین بیمار به جای لیام منو لیم صدا میزنه.
بعد با هم خندیدیم و هری چشاشو چرخوند و لباسایی که دستش بود و انداخت روی پام.
-خودت بپوش.
از جاش بلند شد.
-میدونی هری اون نمیتونه بیکینیه جما رو بپوشه و همینطور سوتی...
حرف لیام تموم نشده بود که هری پرید رو لباسا و کرد تو کمد.
و برگشت سمتمون.-خب میدونید... نایل تو لباسات کجاست؟من نمیدونم!!
_______________________________________
1 چپتر دیگه -____-
ادامه بدم؟؟؟
خودتون بگید؟؟ ○____○
YOU ARE READING
Mystery Of His Eyes (Narry)
Fanfictionداستان از اون جایی شروع شد که دوتا چشم سبز رو به روم قرار گرفت،و من بدون توجه به شخصی که صاحب اون چشما بود خودمو بهشون سپردم و متوجه تغییرات زندگیم نشدم.