Chapter 24

1.2K 102 46
                                    

دو هفته از روزي كه مورين به عمارت برگشته بود ميگذشت و اون هيچ عكس العملي نشون نداده بود حتی وقتي فهميد جواب آزمايش هايي كه ازش گرفتن همه منفي بوده و اون ايدز و هر كوفته ديگه اي رو نگرفته. هري يه پرستار جديد براي مراقبت از مورين استخدام كرده بود، البته اون كار زيادي نداشت فقط پانسمانش رو عوض و سينه هاشو چرب ميكرد. عمارت امن و امان بود و همه به كارهاي روزمره شون ميرسيدن و هري به همراه "اون" به شركت ميرفت.

مورين ميدونست كه "اون" اومده تا مثلا جاي خالیش رو پر كنه اما در واقع اومده بود تا اوضاع داخل عمارت رو به رئیس جمهور گزارش بده اما مورين بهش اعتماد داشت و اين اولين باري بود كه به كسي اعتماد ميكرد اونم نه عقلي، بلكه اين يه اعتماد قلبي بود. مورين كم حرف و كم حركت شده بود، حوصله هيچ كسي رو نداشت. اون سرپا شده و زخم پهلوش تقريبا ترميم شده بود و ميتونست به كارهاي معمولش رسيدگي كنه اما هري اونو با خودش نميبرد و علی رغم اصرارها و پرخاشگري هايش هري بهش اجازه خروج از عمارت رو نميداد.

هري، در برابر مورين سخت برخورد ميكرد و اين براي خودش هم عجيب بود. اونا خيلي كم باهم حرف ميزدن و هري با بي تفاوتي باهاش رفتار ميكرد، نميخواست كه اون دوباره آسيب ببينه درحالي كه ميدونست كار مورين چيه.

مورين روي بلندترين بالكن عمارت وايستاده بود و بيرون رو تماشا ميكرد. امشب يا موفق ميشه هري رو بشونه سر جاش يا ميزنه لت و پارش ميكنه.
صداي جيرجيرک هاي باغ روی عصابش خط مينداخت و اون پرخاشگرتر از قبل شده بود. ساعت از ١١ گذشته و هري هنوز برنگشته بود. كلافه پاشو ريتم دار كوبيد زمين و سرش رو روی نرده ها گذاشت. باد ميوزيد و شلوارك كوتاهي كه پاش بود سنگر مناسبي براي پاهاي ظريف و محكمش از سرما نبود. توی خلوت خودش ميتونست واقعي باشه، خسته باشه، رنجيده باشه، آسيب ديده باشه.

از بالا ديد كه هري داره وارد عمارت ميشه؛ سريع رفت سمت اتاقش ميدونست كه هري ميره سروقتش. بعد از دو هفته فهميده بود چجوري هري رو رام كنه. روی تخت نشست و پاهاشو جمع كرد توی شكمش و دستاشو دور پاهاش حلقه كرد و به تخت تكيه داد. حدودا ده دقيقه بعد در اتاقش زده شد. مورين نيشخندي زد و براي اولين بار از خبرچيني پرستار ناراضي نبود، در باز شد و هري اومد تو و در رو بست. كنار تخت وايساد، دستاش توي جيبش بود. يكم به مورين كه مثل دختر هاي دو ساله لجباز تخس روی تخت نشسته بود نگاه كرد.

"پرستارت گفت اجازه ندادي كارشو انجام بده"

هري مثل يه بازجو پرسيد.

"ديگه بهش احتياج ندارم؛ من خوب شدم، من خوب بودم. اگه بخواي منو اينجا زنداني كني ديگه خوب نيستم"

مورين با حرص گفت.

"سينه هاي تو هنوز نياز به مداوا دارن، اون دكتر لعنتي گفت تا يک ماه بايد چرب بشن"

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now