Chapter 41

1K 104 29
                                    

سوار ليموزيني كه جلوی هتل منتظر بود شدن و مورين بازم جلو نشست و نميخواست اعتراف كنه كه ناراحته و نميخواست در برابر اين حقيقت كه بيشتر بخاطر اينكه هري ردش كرده ناراحته، تسليم بشه.

ماشين جلوی يه بستني فروشي مدرن و بزرگ ايستاد و اونا پياده شدن. ساعت حدود هاي ١٢ بود و اونجا خلوت بود. سر در اون مغازه بزرگ سفيد و صورتي بود و صداي خنده دختر و پسر جووني كه روي آخرين صندلي هاي مغازه نشسته بود شنيده ميشد. هري به سمته دوتا محافظاش برگشت.

"خب، بخاطر اينكه شما دوتا خيلي مواظبمين ميخوام مهمونتون كنم."

هري يه خنده شيرين با صدا كرد و دندوناش در كنار چاله گونش درخشيدن، مورين چشم هاشو از اين لوس بازي هاي هري چرخوند و ميخواست بالا بياره.

"خب چي ميخورين؟!؟"

"اوم...راستش من زياد طرفدار اين چيزا نيستم پس...

تو ماشين منتظرتون ميمونم."

"اون" گفت و با يه لبخند رفت سوار ماشين شد. هري لبخند گشاد تري به مورين زد.

"خب تو چي ميخوري؟!؟ بيا بريم داخل بشينيم."

هري دستش رو گذاشت پشت مورين و اون رو به داخل هدايت كرد. دوتا يخچال بزرگ كنار هم قرار داشت و توش انواع و اقسام بستني با طعم هاي مختلف خودنمايي ميكرد و در كنارشون يه ميز بود كه روش صندق قرار داشت.

"خب، حالا بگو چي ميخوري؟!؟"

هري انقدر تو چند دقيقه اخير اين سوال رو تكرار كرده بود كه مورين بعد از شنيدنش عصبي ميشد، نگاهش توي مغازه چرخيد و روي يه دكه كوچيكه فانتري كه كنار يخچاله بستني ها بود متوقف شد. هري نگاه مورين رو دنبال كرد.

"پاستيل!؟"

لبخند جذابي زد.

"خب باشه، تو پاستيل من بستني شكلاتي."

مورين همچنان سكوت خودش رو حفظ كرده بود و اجازه نفوذ هري رو نميداد. اون واقعا ناراحت بود، غرور و شخصيتش خورد شده بود.

به بيرون مغازه رفت و روي نيمكت چوبي كه دسته هاي ظريف آهني سياه داشت نشست. دو طرف نيمكت درخت هاي تنومندي وجود داشت كه دورشون به صورت مربعي سنگ كاري شده بود و دور درخت بخاطر بارون پر آب شده بود. سطل آشغالي كه كمي اون طرف تر از درخت ها بود پر شده بود و يه كاسه سفيد كنار يكيشون افتاده بود. زير پاش چندتا ته سيگار افتاده بود و از حالت چسبيدنشون به زمين معلوم بود كه چندين بار لگد شدن. مورين كمي سرش رو به اطراف چرخوند، ماشينشون دقيقا پشتش بود.

هري شاد و خندون اومد و يه ظرف متوسط از انواع و اقسام پاستيل ها رو گذاشت روی پاهاي مورين و خودش هم تو نزديک ترين حالت بهش نشست و بستي كه همش قهوه اي بود رو دو دستي گرفت.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now