Chapter 48

1K 130 28
                                    

ماشين متوقف شد. مورين با تعلل و زحمت پياده شد و صد برابر سخت تر در رو برای هري باز كرد.

هري پياده شد و در حالي كه چشم هاي متلاطم سبزش روي صورت مورين ميچرخيد راه افتاد سمت در تا مورين بيشتر سرپا نمونه. مورين سلانه سلانه پشتش قدم برميداشت و به پله ها كه رسيدن ديگه تواني نبود، جوني نبود، نفسي نمونده بود. زانوهاش براي دومين بار خم شد، يكيش روي پله اول و بعدي روي زمين. دستاش جلوش روي پله دوم و سوم بود و بارون موهاشو خيس كرده بود به كناره هاي صورتش چسبيده بود، با دهن باز نفس ميكشيد. هري لحظه اي ايستاد، صداي پاشنه هاي مورين از سمفوني بارون حذف شده بود...برگشت...مورين مثل ببر آسيب ديده روي زمين نشسته بود. به سمتش شتاب گرفت و كنارش نشست، آب دهنشو به سختي قورت داد تا فريادشو خفه كنه. بدون حركت اضافه اي مورين رو كشيد توي بغلش و ميخواست بلندش كنه اما اون دستشو گذاشت روی بازو هري تا ازش فاصله بگيره. هري اما با سماجت بيشتر اونو تو آغوشش گرفت و مورين با آخرين ذره هاي جونش دست هري رو فشار داد و شدت ضربه مثل پايين و بالا شدن دست يه نوزاد بود و هري از اين همه لجبازي و غرورش با وجود ناتوانيش به خشم اومده بود.

از روي زمين بلندش كرد و از پله ها بالا رفت، از در كه به انتظارش باز شده بود وارد خونه شد. استيونز سريع اومد جلو تا مورين رو از هري بگيره اما هنوز چند قدم مونده بهشون با نگاه هري ايستاد و عقب گرد كرد. از پله ها بالا رفت در اتاق مورين رو به زحمت با آرنجش باز كرد و وارد شد. مورين رو روي تخت گذاشت و كت خيسش رو با احتياط درآورد و از توي حموم اتاق يه حوله آورد و مشغول خشک کردن موهاي مورين شد.

"الان دكتر ميرسه...تو ماشين خبرش كردم."

مورين حتي تواني براي فهم حرف هاي هري نداشت.

دقيقا نميدونست چقدر تو اين دنيا نبوده، فقط اون قدري ميفهميد كه ديگه از درد خبري نبود و دست راستش ميسوخت و روي تخت بود. تاريكي اتاق دستاشو روي چشماي مورين گذاشته بود. يكم چشماشو تنگ و گشاد كرد تا بتونه بفهمه كدوم گوريه، با سعي و تلاش زياد فهميد كه توي اتاق خودشه. حركتي از گوشه اتاق حواسش رو به اون سمت كشوند. يكي روي صندلي نشسته بود و نميتونست بفهم هوشيار يا خواب، دست چپش رو آورد بالا و تكون داد تا ببينه اين يارويي كه نميبينتش زندس يا نه.

"بيدارم، خودتو خسته نكن."

صداي "اون" كمي دل مورين رو فشرد. از روي صندلي بلند شد و رفت سمت كليد برق.

"روشنش نكن."

مورين گفت و روشو كرد سمت ديگه. "اون" اومد سمت تخت و روش نشست و دست مورين رو گرفت.

"يه ساک گذاشتم زير تختت...نميدونم توش چيه فقط دستور داشتم برسونمش به تو و بهت بگم ساعت دو امشب دم در باشي."

"قرار بود صبح برم..."

"آره، ولي الان ساعت ١٠ شبه. تو تقريبا از ٣ صبح تا الان بيهوش بودي."

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now