Chapter 20

1.1K 116 21
                                    

با صداي جيغ وحشتناكي چشماش رو باز كرد و روی تخت نيم خيز شد، لحظه اي طول كشيد كه هري موقعيتش رو پيدا كنه. صداي جيغ مورين هر لحظه دردناک تر و بلندتر ميشد. هري به خودش جنبيد و از تخت پايين اومد و با دو رفت سمته در اتاقش اما وقتي در و باز كرد صدا قطع شد.

به سمت اتاق مورين رفت و در رو باز كرد. نور كمي از راهرو به اتاق مورين وارد شد و هري اونو ديد كه روي تخت نشسته و صورتش برق ميزنه. قفسه سينش به شدت بالا و پايين ميرفت و ملافه توي دستش مچاله شده بود.

هري حضوري رو كنارش حس كرد و برگشت. پرستار با موهاي آشفته در حالي كه يه سرنگ دستش بود كنارش وايساده بود.

"احتياجي به اون نيست ميتوني بري، خودم اينو دارم"( خودم درستش ميكنم يعني)

پرستار نگاه پر ترديدش رو به هري دوخت و بعد از اون فاصله گرفت. هري وارد اتاق شد.

"اون گفت از طرف تو اومده... اومده كه منو ببره"

هري صداي خش دار و همراه با بغض مورين رو شنيد. اين صداي بي رنگ، پرده ی گوش هاش رو لرزوند. هري هنوز نزديک در وايساده بود.

"اون گفت تو منتظر مني... گفت وقتي دوباره چشمامو باز كنم تو رو ميبينم"

قطره هاي اشک بود كه از چشم هاي مورين پايين ميريخت و مثل مواد مذاب قلب هري رو سوراخ ميكرد. ديدن دختر قوي مثل مورين تو اين حال نزار مثل ملاقات مرگ بود.

"چشمامو باز كردم اما تو نبودي؛ تو نبودي و اونا بودن... اونا..."

هق هق بهش اجازه ادامه نداد هري با ترديد جلو رفت. روي تخت نشست و دستشو روي شونه ی اون گذاشت. تصور كاري كه اونا با روح مورين كردن، كشتن اميد يه آدم حتي از زنده سوزونده شدن هم بدتره.

"من... ميخوام بگم كه متاسفم اما ميدونم اين كافي نيست يا حتي نزديک بهش..."

آروم گفت و سر مورین رو توي آغوش گرفت. عذاب وجدان توي وجودش بيشتر از هر حس ديگه اي خودنمايي ميكرد.

چند دقيقه بعد نفس هاي مضطرب مورين آروم شد و هري با فكر اينكه خوابه آروم سر اونو حركت داد تا بذارتش روي بالشت اما با ديدن چشم هاي بازش غافلگير شد.
'من هميشه يادم ميره كه اون با بقيه تفاوت داره'، هري با خودش گفت و لبخند محوي زد.

چشم هاي مورين حالا آروم شده بود. بعد از چند روز برزخي اون بالاخره آرامشي كه بهش تزريق شده بود رو پذيرفت.

"نميخواي بخوابي؟!؟"

هري آروم ازش پرسيد و مورين سرش رو به نشونه نه تكون داد.

"چيزي نميخواي؟؟؟ غذا يا نوشيدني؟"

مورين تو جاش تكون خورد و سعي كرد بشينه، هري كمرش رو گرفت و كمك كرد كه بشينه.

"ميخوام قدم بزنم"

"ميتوني راه بري؟!؟ مطمئني؟!!"

شايد اگه مورين همون مورين چند وقت پيش بود موهاي هري رو دونه دونه ميكند اما الان اصلا توان بحث و جدل با اونو نداشت و ترجيح داد بدون حرف ديگه اي از جاش بلند بشه. هري كه ديد مورين هنوز هم لجبازي خودش رو نگهداشته زودتر از جاش بلند شد و شونه اونو گرفت و كمک كرد وايسه.

"دكتر گفته نبايد زياد تكون بخوري پس فكر اينكه بخواي جاي ديگه اي به غير بالكن بري رو از سرت بيرون كن"

آروم بردش سمت بالكن و سعي كرد اونو به خودش تكيه بده تا زياد بهش فشار نياد.

مورين يه نفس عميق كشيد و تلاش كرد هواي مسموم توي ريه هاشو تخليه كنه اما
سوزش بدي رو توي پهلوش حس كرد که از پهلوش به سمت زير شكمش تير كشيد. دستشو گذاشت روي شكمش و فشار داد؛ نفسش از درد سنگين شده بود و هري متوجه اين تغيیر حالتش شد.

"هي بايد برگردي داخل، اين جوري نميشه"

هري به زور اونو از روی زمين بلند كرد و توي بغلش گرفت و بردش داخل و گذاشت روی تخت و پتو رو روش كشيد.

"فقط استراحت كن باشه، نميخوام اونا ديگه بهت چيزي تزريق كنن"

مورين فقط به هري نگاه كرد و منتظر شد كه بره بيرون. هري ناگزير از اتاق خارج شد و اونو تنها گذاشت.

Sniper | CompleteHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin