Chapter 33

1K 114 24
                                    

مورين دستاش رو گذاشت روی صورتش و اجازه داد بدنش واکنش طبيعيش رو نشون بده و قطره هاي داغ صورت سردش رو منقلب كرد. اون بخاطر سيلي گريه نميكرد، شايد براي اكثر آدم ها جهنم تنها چيزي باشه كه اونا رو ميترسونه اما براي مورين اون شخص پدرشه، و حالا همه دردها و رنج هايي كه اون بهش داده بود با دردهاي خودش تو يک ماه اخير تركيب شده بود و داشت اونو از پا در مياورد.

هري توي اتاقش راه ميرفت و از حرص لب هاشو ميجوييد.

"اون بايد حرف بزنه وگرنه آسيب ميبينه."

هري با خودش زمزمه كرد.

"گور باباش، به من چه بذار بميره."

غر زد و عصبي تر شد.

"خفه شو هري..."

صداي قلبش رو شنيد، ديگه قاطي كرده بود.

"بايد برگردم پيشش و كنارش باشم حتي اگه نخواد...ولي الان نه...بايد يكم آرومتر بشيم."

مورين هنوز داشت آروم گریه میکرد، اشک هاش آروم پایین میومدن؛ گرم و نفرت انگيز.

"خوبه..."

مورين سريع سرش رو بلند كرد و به قامت توي چارچوب در بالكن نگاه كرد. "اون" اومد نزديک و روی صندلي كه نزديک مورين بود نشست و مورين پاهاش رو جمع كرد.

"گريه كردن رو ميگم، بعضي وقت ها واقعا لازمه..."

"اون فقط ضعفه."

مورين با صدای گرفته گفت.

"نه، گريه قدرته!"

"چرت نگو!!"

"فقط به خودت نگاه كن! وقتي كه گريه كردي آروم شدي و اين قدرت روحته، گريه قدرت روحت كه تو رو از آسيب ديدن دور ميكنه."

"تمومش كن. من بهش حس مزخرفي دارم و اگه موجوده زنده بود آتيشش ميزدم؛ اونم زنده زنده."

"اون" خنده نخوديی كرد و بعد جدي به مورين نگاه كرد.

"توي كاخ، من پشت دوربين بودم...حرفات رو شنيدم و ميتونم بگم اون لياقت نفس كشيدن رو هم نداره چه برسه به اسم مقدس پدر!"

مورين سرش رو پايين انداخت و سكوت كرد.

"اينا رو گفتم چون فكر كردم آروم تر ميشي، ميدوني!"

"بعضي وقتا دلم ميخواست فقط منو بكشه بجاي زجركش كردنم، من فقط ٦ سالم بود كه اون شروع كرد به عذاب دادنم فقط چون ميخواست شبيه يه پسر باشم. من حتي مادرم رو هم نديدم حتي يه بار. دو سال بعد وقتي ٨ سالم بود، فهميدم كه مادرم يه دختر ديگه به دنيا آورده، من نديده بودمش اما انقدر از وضعيتي كه توش بودم داغون بودم كه حاضر بودم اون نوزاد رو بكشم تا مجبور نباشه به حال من گرفتار بشه. اولين تلاشم براي فرار تو ١٣ سالگي بي ثمر بود و من تقريبا مرگ رو ديدم اما تسليم نشدم و يه سال بعد وقتي استف مريضي سختي گرفت من دوباره فرار كردم..."

Sniper | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora