Chapter 53

1.1K 127 81
                                    

روزه اخر _ ساعت ١ ظهر _امريكا-واشنگتون

مورين از پله هاي هواپيما جنگي پايين اومد... دور تر از بانده فرودگاه شبه سياهي ديد،روي پله ايستاد و دقيق تر نگاه كرد اما چيزي نبود....سرش رو تكون داد و به پايين رفتن ادامه داد.....جلو پله هاي هواپيما "اون" كناره يه بنز با شيشه هاي دودي منتظرش ايستاده بود.....با اينكه ديگه از اون سرزمين خاكي دور شده بود اما هنوز حسه كسي رو داشت كه باره يه شكسته عشقي،يه عذاب شديد و يه مرگه مغزي رو روي دوشاش حمل ميكنه...بازگشت به واشنگتن هم به ارامش نرسونده

بودش.....انگار كه بدتر شده بود...قلبش مدام درحال لرزيدن و خالي شدن بود....به دور از تمام اين احساس هاي متفاوت همش حس ميكرد كسي يا چيزي دنبالش...... به اخره پله ها رسيد و "اون" به استقبالش اومد و سخت همديگرو توي اغوش گرفتن.....

"افتاب سوخته شدي..."
مورين تو بغلش اروم خنديد

"و همين طور پخته تر"
مورين ازش جدا شد و صورتش رو نزديك نگهداشت

"فقط دوماه نبودم"

"دوماه توي ناكجا اباد مثله دو ساله"
مورين لبخند زد و باهم سواره ماشين شدن....

"صندلي هاي اين حتي از تخت هاي اون اردوگاه خراب شده نرم تره..."
مورين گفته و "اون" خنديد...

"سخت گذشت نه؟! "

" به غير از لالايي با صداي تانك و تفنگ و غذا هاي ابكي و تخت هايي كه از اسفالت هاي واشنگتن هم سفت تر بودن نه زياد سخت نبود سرگرم بودم"

"اون" بازم خنديد...بعد از طي كردنه راه زيادي همراه با ترافيك "اون" به ساعتش كه ١:٣٠ ديقه رو نشون ميداد نگاه كرد.

"بايد با يكي حرف بزني"
گفت و از جيبه كتش گوشيشو دراورد و شماره اي رو گرفت و گوشي رو به سمته مورين گرفت
مورين با شك نگاش كرد و گوشي رو گرفت و نزديكه گوشش كرد بعد از چنتا بوق صدا از اون ور اومد

" اون رسيد؟؟! "
مورين به خوبي تونست صداي پرزيدنت رو تشخيص بده

" اين خودمم "
جواب داد و منتظر شد.بعد از چند ثانيه صدا باز هم از اون ور اومد

" خوشحالم كه زنده و البته سالم برگشتي....گزارشه كارت رو گرفتم،اگه قرار نبود هويتت مجهول بمونه به يه قهرمانه ملي تبديل ميشدي...."

مورين توي سكوت به زبون بازي هاي اون گوش كرد و سعي كرد بيشتر شنونده باشه

"ميدونم كه خسته اي اما بهتره كه ماموريته اخرت هم تا فرصتش هست انجام بدي و ديگه كامون باهم تموم بشه.....به جايي كه ميبرنت برو و بقيش هم بهت ميگن."

بوق ممتد پيچيد توي گوشي و مورين پرتش كرد سمته "اون" و به پشتي صندلي تكيه داد و چشم هاشو بست

روز اخر _ ساعت ١ ظهر _ عمارت

دقيقا نميدونست كه بعد از چن وقت به تنش يه ابي زده.....چيزايه زيادي تغير كرده بود.....ميزان شامپويي كه تو هر شستوشو به موهاش ميزد،وقتي كه ديگه لازم نبود علاوه بر حوله اي كه دوره موهاش ميپيچه يكي ديگه هم رو شونه هاش بزاره،مدت زماني كه طول ميكشيد موهاش خشك بشه و خيلي چيز هايه ديگه....امروز همه چيز تغير كرده بود يا درحاله تغير بود.....يه تصميمه مردونه گرفته بود، ميخواست كه بعد از مدت ها بره و با مسبب تمام اين اتفاق ها حرف بزنه.....از قلب اب شدش بگه بلكه قلبه سنگي اونو نرم كنه،حداقل يه ذره....ممكنه جوابي نگيره اما ارزش تلاش كردن رو داره.....ميخواست تكليف خودش و ادامه زندگيشو بدونه.....ميخواست بدونه كه اگه اون قرار نيست برگرده يه فكري به حاله نزارش بكنه.... يه كاري بكنه كه شبا بتونه چشم هاشو روي هم بزاره، بتونه عذا بخوره،بتونه نفس بكشه،بتونه بره بيرون،بره سره كار،بره پي زندگيش....

Sniper | CompleteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt