Chapter 43

976 99 9
                                    

وارد هتل شدن، گروهی از اون مردهاي سياه پوش به صورت صف لابي هتل رو دو قسمت كرده بودن و اجازه ورود كسي رو به هتل نميدادن.

مورين با ديدن دست هاي خوني هري سريع دوييد به طرفش و دونفر از اون سياه پوش ها رو هل داد و درواقع صف رو بهم زد و ازشون رد شد. هري هم با ديدن مورين به سمتش شتاب گرفت و به محض رسيدن بهش تو بغل گرفتش. فقط صداي نفس هاي بلندشون رو ميشنيدن اما يه دفعه مورين بشدت به عقب كشيده شد و از هري كنده شد، دوتا از اون مردهاي سياه پوش مورين رو گرفته بودن و به عقب ميكشيدن.

"ولم كنيد عوضيا، چه غلطي ميكنيد."

صداي فريادهاي مورين هري رو از شوک خارج كرد.

"ولش كنيد، الآن."

هري غريد و دستور داد و اون دوتا با نگاه به فرماندشون ازش دستور خواستن و هري با ديدن اين تعلل و دست و پا زدن مورين خونش به جوش اومد.

"مگه كريد، كاري كه گفتم بكنيد."

فرماندشون سرش رو تكون داد و اونا مورين رو رها كردن. مورين ازشون جدا شد و رفت سمت هري و دست خونيش رو توی دستش گرفت.

"زخمي شدي؟!؟ تير خوردي؟!؟"

"نه، نه. خون من نيست."

هري گفت و به صندلي هاي اون سمت سالن اشاره كرد كه يه بچه در حالي كه بازوش درحال پانسمان بود اونجا نشسته بود و گريه ميكرد، اشاره كرد.

"وقتي با عجله وارد هتل شدم باهاش برخورد كردم و اون افتاد روی زمين و شيشه خورده هايي كه روی زمين بود زخميش كرد و منم بغلش كردم و تا صندلي ها بردمش."

مورين يه ضربه به بازوی هري زد.

"عوضي، اگه زخمي ميشدي از حقوقم كم ميشد."

هري با شنيدن اين حرف صداي شكستن چيزي رو از درونش شنيد و اخماش توي هم گره خورد. مورين با چشماش اطراف لابي رو ديد زد و با ديدن آستين خوني "اون" چرخيد تا به سمتش بره كه با حرف هري سر جاش ثابت شد.

"من فقط براي تو وسيله درآمد زاييم، نه؟!؟"

مورين دهنش رو باز كرد تا جواب بده، خيلي چيزا رو بگه...بگه كه چقدر متاسف كه هري به اين روز افتاده، بگه كه تا چه حد ديگه ميتونه عوضي باشه اما فقط به جمله آزاردهنده و كشنده "آره، همينه." اكتفا كرد و رفت سمته "اون" و دست زخميش رو گرفت و ديد كه فقط يه خراشه و گلوله اي توش نيست.

"كي اينطوري شد؟!؟"

مورين پرسيد و به صورتش نگاه كرد. "اون" دستشو از دست مورين كشيد بيرون و با دست سالمش مورين رو كمي به عقب هل داد.

"فقط تمومش كن...تموم كن اين تظاهرها و آزار دادن ها رو...تو بخاطر تحريک حسادت من اونو ميبوسي و براي تخريب اون با نگراني مياي پيش من و جوري تظاهر ميكني كه انگار واقعا اهميت ميدي؟!؟ فقط تمومش كن قبل از اينكه منو اون ،دو طرفه، تو رو قيچي كنيم و بعد اوني كه آسيب ميبينه تويي..."

مورين با چشم هاي متعجب و اخم بهش زل زد و بازو زخمي "اون" رو گرفت و انگشتاش رو دقيقا دور زخمش  گرفت و خون از لاي انگشتاش زد بيرون؛ كمي فشار بهش وارد كرد و "اون" از درد چشم هاشو روي هم فشار داد.  مورين سرش رو نزديكش برد:

"مطمئن باش، مطمئن، كه تو انقدر براي من ارزش نداري كه بخوام تحريكت كنم يا هرچي...من اونو بوسيدم چون خواستم و...اين برام مهم نيست تو ازش چه حسي داشتي."

جمله اخر رو با حرص گفت و جاي زخمش رو بيشتر فشار داد و بعد ولش كرد و ازش دور شد و بدون توجه به نگاه خيره هري از كنارش رد شد و پشتش وايساد. هري از جيبش يه دستمال بيرون آورد و دستش رو برد پشتش و دستمال رو تكون داد تا مورين بگيرتش. مورين هم بدون مكث دستمال رو گرفت و دست خونيش رو پاک كرد و دستمال سفيد به آرومي قرمز ميشد و حروفه H.S از روش محو ميشد.

اون مردي كه جلوی هتل با "اون" صحبت كرده بود اومد نزديک هري:

"قربان، ما چند گروه رو فرستاديم تا تمام منطقه رو بررسی كنن و تا زمان اقامتتون تو نيويورک ما از شما حفاظت ميكنيم. ما تمام تلاشمون رو براي پيدا كردن و شناسايي اون محاجم ها ميكنيم و يه هتل ديگه براي شما در نظر گرفتيم كه يكي از ليموزين هاي ما شما رو تا اونجا ميبره."

هري به يه "ممنون" اكتفا كرد و راه افتاد سمت در خروجی كه با حرف اون مرد سر جاش ايستاد.

"شما خودتون نظري نداريد كه اين ميتونه كار كي باشه؟! دشمني نداريد يا كسي كه از شما كينه داشته باشه؟"

هري اخماش رفت تو هم و كمي فكر كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد، اما مورين با شنيدن سوال اون مرد عكس العمل نشون داد.

"اوه..."

چشماش گرد شده بود و كمي ترسيده بود و اين حالتش از ديد اون مرد پنهان نموند.

"شما چيزي ميخوايد اضافه كنيد؟!"

اون مرد رو به مورين گفت و هري برگشت سمت مورين، اون به اون نگاه هاي منتظر نگاه كرد و دهنش قفل شده بود و با تمام توانش از كلمه "نه" استفاده كرد بجاي اينكه بگه "آره، ميدونم اون عوضي پست فطرت كيه...اون اسفان جونز که به جون دخترش افتاده و ميخواد هري رو بخاطره حرفاش بكشه."

"خوبه، اگه چيزي يادتون اومد حتما با ما در ميون بذاريد."

هري سري تكون داد و راهش رو ادامه داد و وارد ليموزين شد و ديد كه "اون" كنار راننده نشسته و دستش پانسمان شده.

"هي، دستت چطوره؟"

هري پرسيد و سعي كرد لحني قدردانانه داشته باشه.

"خوبه قربان، چيزي نيست."

هري ديگه چيزي نگفت و باقي راه با صداي صحبت  تايرهاي ماشين با آسفالت خيابون سپري شد.

Sniper | CompleteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt