Chapter 36

1K 95 9
                                    

سرش رو با گيجي بالا آورد و به مانعي كه باعث توقف هري شده بود نگاه كرد و با ديدن "اون" تعجبش بيشتر شد.

"تو چطوري اينجايي؟!؟"

هري با صداي عصبي گفت.

"من فقط جاي استيونز اومدم...متاسفانه اون مريض بود و حال مساعدي نداشت و از من خواست همراه شما بيام."

هري جوري نفس ميكشيد كه اگه كسي اون رو نميديد فكر ميكرد يه اژدهاست كه با هر نفسش آتيش از بينيش خارج میشه. هري با خشم قدم برداشت و تن اي به "اون" زد و از كنارش رد شد و مورين هم دنبالش رفت.

اين هواپيما شخصي بود و چند تا صندلي بيشتر نداشت. هري روي اولين صندلي نشست و مورين هم به سمت دورترين صندلي از هري رفت. "اون" دنبال مورين رفت اما صداي هري متوقفش كرد.

"هي تو بيا اينجا، روی اون صندلي بشين...نزديک من."

هري به صندلي كه اون طرف سالن و هم رديف با صندلي خودش بود اشاره كرد. "اون" بدون حرفي رفت و روی جايي كه هري بهش اشاره كرده بود نشست.

مورين وقتي فهميد اين هواپيما كوفتي داره ميره نيويورک اشكش داشت درميومد و حتي به سرش زد خودشرو از هواپيما پرت كنه بيرون يا بره اسلحش رو بگيره روی سر خلبان تا اين كوفتي رو برگردونه واشنگتون. نيويورک جهنم مورين روی زمين بود و بعديش خونه هريه. تمام اون دردها همه تو نيويورک اتفاق افتاده بود و مورين حالش از اونجا بهم ميخورد.

سرش رو تكيه داد به پشتي صندلي، كم كم داشت ميرفت تو عالم هپروت كه گرمي دستي رو روی دستش حس كرد. چشماش رو باز كرد و با ديدن هري دستش رو كشيد و سرش رو به طرف پنجره چرخوند.

"خوبي؟!؟"

مورين فقط سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و ميخواست هري زودتر شرش رو كم كنه.

"ببين من وقتي عصباني ميشيم نميفهمم چي ميگم و بابت حرفي كه تو فرودگاه بهت ز..."

مورين به شدت برگشت سمت هري و فک هري رو توي دستش گرفت. هري ميدونست مورين بعد از مدتي آروم بودن و بي توجهی به كارهاش بالاخره به غرش ميوفته.

"خسته شدم از اينكه همش مشغول عذرخواهي بخاطر حماقت هاتي...فقط تمومش كن خب...تو رئيسي و رابطه ما در همين حده پس نيازی به عذرخواهي نيست، همه حرف هايي كه زدي درست بود و حالا گورت رو گم كن روی صندلي خودت."

مورين فک هري رو به عقب هل داد و باعث شد سر هري عقب بره. هري به شدت پشيمون بود از همه كارهايي كه ميكنه و اين مثل خوره به جونش افتاده بود، اينكه هيچ راهي پيدا نميكرد تا بتونه مورين رو بدست بياره تمام اعتقاداتش رو به سخره ميگرفت.

بلند شد و برگشت سر جاش و دستاش رو پشت گردنش قفل كرد.

مورين كه كلا خواب از سرش پريده بود پاشد و به سمت رستوران كوچيكي كه آخر هواپيما بود رفت و با ديدن "اون" كه اصلا متوجه نشده بود كي به اينجا اومده راهش رو كج كرد و رفت دستشويي. كارش بجايي رسيده بود كه حوصله هيچ خري رو نداشت...به صورتش آب زد و تو دلش به هري فحش داد.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now