Chapter 30

1K 110 45
                                    

براي اولين و آخرين بار داستان از نگاه هري:

از جاش بلند شد و خواست بره، الان كه پدربزرگ نيست بهترين فرصته كه بفهمم اين كيه، اون جزوه سهام دارها نيست پس احتمالا نقشه جديد پدربزرگ براي منه، درواقع براي سواستفاده از من. از جام بلند شدم و سعي كردم فاميليش رو درست تكرار كنم.

"آقاي دگور...دگورگيليف...گليف"

لعنت بهش اين چه فاميلي تخمي كه اين داره. اون مرد به سمت من برگشت و لبخند زد. فرم صورتش چقدر آشناست.

"راحت باش و بهم بگو جونز"

من لبخند پر استرسي زدم.

"راستش فكر كردم براي برخورد اول درست نباشه با اسم كوچيک صداتون كنم."

اون خنديد.

"جونز درواقع فاميلي منه و دگورگليف اسم وسطمه؛ درواقع استفان دگورگليف جونز."

من لبخند مسخره اي زدم و با بياد آوردن چيزي چشمام گرد شد...جونز...پرونده استخدام مورين...مورين جونز...

"اوه..."

تنها چيزي بود كه از دهنم خارج شد و اين فقط میتونه يه تشابه مسخره باشه.

"چيزي شده؟!؟"

اون با تعجب پرسيد؟!؟ و من بي پروا سوالش رو با سوال جواب دادم.

"شما بچه داريد؟!؟"

"اوه البته، يه دختر دارم."

و همين كافي بود تا دچار سكته مغزيم بكنه و من شبح پليدي رو ميديم كه داره اكسيژن رو مثل طناب از تو حلقم بيرون ميكشه.

"و فكر كنم بدوني دليل دعوت من به اينجا اين بود كه با تو آشنا بشم...پدربزرگت سياست مدار بزرگيه، خوب ميدونه چطوري ميتونه صاحب بزرگترين كارخونه اسلحه سازي ايالت رو به دام بندازه..."

اون دستشو پشت كمر من گذاشت.

"بيا تا به خواسته پدربزرگت برسيم."

و من بي اراده دنبالش كشيده ميشدم، اين امكان داره؟!؟ نداره، ميدونم كه نداره...

"شنيدن اين موضوع براي تو ميتونه سخت باشه، اما من جور ديگه ای نميتونم بيانش كنم."

اون سكوت كرد و من به چشم هاي سياهش نگاه كردم، و اونا اصلا ناآشنا نيستن.

"پدربزرگت درواقع تو رو در برابر حمايتي كه ازش ميكنم به من رشوه داد."

كلماتش چقدر ديگه ميتونه دردناک و خورد كننده باشه، يا راهي هست كه از اين دردناک تر هم باشه؟ من سعي كردم خودم رو دربرابر تحقيري كه تو كلماتش هست نبازم. اين اصلا انساني نيست، كار كثيفي كه حتي حيوون هام با بچه هاشون نميكنن.

"ميراندا دختر خجالتي و حساسيه."

با شنيدنه اسم دخترش انگار كه كابل هاي برق رو ازم كنده باشن بازم بي حركت شدم و همه چي گره خورد تو هم و مغزم انگار رگ به رگ شد، هيچي درست نيست.

"اوه خدا"

فقط همین از دهن بي حسم خارج شد و نفس حبس شدم رو بيرون دادم.

"تو مطمئني خوبي جوون؟!؟"

"اوه، آره...ببخشيد چي ميگفتين؟"

از ديده بنده، يعني نويسنده:

مورين اون دوتا رو ديد كه از سالن خارج شدن و سعي كرد وارد سالن بشه اما با مقاومت اون دوتا خيكي مواجه شد.

"شماها چتونه؟ جلسه تموم شده. بزاريد برم تو."

اما اون دوتا همچنان مانع سختي در برابر مورين بودن. مورين يه بار ديگه به در نگاه كرد و راه افتاد سمت پله ها و با خودش حرف ميزد:

"اين در كه هري ازش وارد شد در اصلي بود، پس الان از در پشتي خارج شد و من بايد از اينجا يه در فاكينگ پشتی پيدا كنم."

يكم دور خودش چرخيد و انقدر استرس داشت كه مغزش كار نميكرد. بالاخره با ديدن جمعيتي كه داشتن از سمت مخالفش ميومدن، دوييد سمت پله هاي اون طرف و پله ها رو دوتا يكي كرد و به يه راهرو خالي رسيد. يه در بيشتر اونجا نبود، كه ميدونست اون در همون اتاق لعنتي جلسه ست و يه بالكن. با ترديد رفت سمت بالن و با شنيدن صدای هري سريع وارد بالكن شد.

"هري."

با ديدن اون مرد توی چارچوب در خشک شد، مثل مگسي كه به توري الكترونيكي برخورد كرده. هيچ حركتي نداشت، همه ماهيچه هاي بدنش ساكن شدن و نفس تو سينش حبس شد.

اون مرد با ديدن مورين چشماش حالت خاصي گرفت.

هري برگشت و به مورين نگاه كرد و با ديدن چشم هاي لرزوتش بازم سيم كشي مغزش دچار اتصالي شد.

"مورين چي باعث شد بياي دنبالم؟"

هري گفت و سعي كرد فضا رو از زنده به گور شدن دربياره و اون مرد ،استفان، پوزخندي زد.

"بايد همون اول ميفهميدم چرا با شنيدن فاميليم انقدر گيج شدي. تو دختر منو داري."

هري چشماش رو ريز كرد.

"شما گفتين كه يه دختر دارين."

"بله من الان فقط يه دختر دارم. ميراندای دوست داشتنيم."

اون مرد با بيرحمي تمام اين كلمات رو تو چشم هاي مورين گفت و با لذت به لرزيدن مورين چشم دوخت.

"خب تو اونو از كجا ميشناسي هري؟!؟"

"اون...اون محافظ شخصي منه."

"هاهاها، درسته يه محافظ...لياقتت بيشتر از اينم نيست، دختره نمک به حروم"

مورين لب هاشو داخل دهنش كشيد و با اشک هاش مبارزه كرد.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now