Chapter 40

1K 97 17
                                    

با كوبيده شدن چيزي از داخل سرش چشماش رو باز كرد. سر درد شديدي داشت، طوري كه گيجگاه هاش نبض گرفته بودن. دستاش رو گذاشت روي گيجگاه هاش و فشارشون داد، بلند شد و به سمت دستشويي رفت و دنبال جعبه كمک هاي اوليه گشت و بعد از پيدا كردنش توش دنبال مسكن گشت و دوتاش رو انداخت بالا و همونجا با حوله اي كه هنوز تنش بود روي سراميک هاي سرد دستشويي نشست. سرش رو روي زانوهاش گذاشت، از كلافگي و سستي بيش از اندازه بدنش دلش ميخواست گريه كنه و جيغ بكشه. دستش رو كرد توی موهاش و در حالي كه اونا رو از بيخ ميكشيد جيغ هاي خفه اي كشيد و پاهاش رو روي زمين کوبيد.

صداي در كار جنون آميزش رو متوقف كرد و مورين بالاجبار بلند شد تا در رو باز كنه. بدون اينكه از چشمي نگاه كنه در رو كني باز كرد و بعد يه دست از لاي در وارد شد در حالي كه سه تا باكس رو گرفته بود.

"بيا اينم لباس، بپوششون. زود، ميخوام برم بيرون. سريع باش پشت در منتظرم!"

مورين از اين طرز حرف زدن با دستور هري به خشم اومد و اون سه تا باكس رو با عصبانيت از دستش گرفت و در رو محكم بست. باكس ها رو روي تخت پرت كرد و از توي يكيشون يه پيراهن كوتاه مشكي افتاد روي زمين، به سمت پيراهن رفت و از روی زمين برش داشت و جلوی خودش گرفت. يقه لباس با نوار نگين كاري شده اي تزئين شده بود و وقتي توي تن ميرفت مثل گردنبند بنظر ميرسيد، پشتش كمي بلندتر از جلوش بود و كاملا توري بود؛ اين لباس به زور تا رون هاي مورين ميومد. لباس رو انداخت روي تخت و باكس ديگه رو روي تخت خالي كرد و اون ست لباس زير مشكي رو ديد و نفسش رو با حرص داد بيرون؛ دستش رو كرد تو باكس آخر و از توش يه جفت كفش پاشنه بلند مشكي بيرون آورد. روي كفش فقط يه بند نازک نگين كاري شده بود و يه بند ديگه هم همون شكلي داشت كه دور مچ پا بسته ميشد. مورين دستاش رو زد به كمرش و چشماش رو چرخوند. لباس و كفش ها رو برداشت، با عصبانيت در اتاق رو كامل باز كرد و هري تكيه شو از ديوار كنار در گرفت. مورين لباس و كفش رو از اتاق پرت كرد بيرون؛

"من از اين لباس جنده اي هاي كيري نميپوشم!"

هري روبروی در وايستاد در حالي كه دستاش توي جيب شلوارش بود.

"اوه تركيب خوبي بود واسه لباسا...اما شرمنده...راه ديگه اي جز پوشيدنشون نداري چون من دارم ميرم و تو لباس ديگه اي نداري كه بخواي بپوشي و با من بياي و يا شايد كلا نخواي بياي."

مورين دستشو زد به كمرش.

"اوه، آره؟!؟!!"

هري ابروهاش رو داد بالا و نيشخند زد.

مورين مثل نور رفت سمت هري و يقش رو گرفت و اونو كشيد تو اتاق و در بست، قفلش كرد و كارت رو از كنار در بيرون آورد و گذاشت تو جيب حوله اش. هري رو هل داد روی تخت.

"چه غلطي ميكني؟!؟"

هري از روی تخت بلند شد و داد زد. مورين دوباره با هل نشوندش روی تخت.

"فقط بتمرگ سر جات!"

داشت ميرفت سمت گوشيش كه روی كنار تختي بود، که يهو برگشت و انگشت اشارش رو گرفت سمت هري؛

"و خفه شو!"

گوشيش رو برداشت و اين طرف تخت دور از هري نشست. رفت تو سايت خريد آنلاين و بعد از ده دقیقه گشتن، گوشيش رو گذاشت روی كنار تختي و به هري نگاه كرد كه سرش تو گوشيش بود و داشت خودخوري ميكرد.

هري ميدونست كه سر و كله زدن با مورين براي اينكه بذاره بره بيرون بي ثمره و نتيجه اي جز اعصاب خوردي بيشتر نداره پس سعي كرد بهش بي توجه و بي تفاوت باشه تا بالاخره خودش خسته بشه. نيم ساعت تو سكوت محض گذشت و هيچ كدوم جيک نزدن. درواقع مورين منتظر بود هري حركتي در جهت اعتراض بكنه تا پاشه و خرخره شو بجوه و هري اينو ميدونست و همچنان با گوشيش ور ميرفت. تلفن تو اتاق زنگ خورد و مورين كه سمت چپ تخت نشسته بود شيرجه زد سمت راسته تخت و گوشي رو برداشت و توجه هري به مكالمه مورين جلب شد.

"بله..."

"...."

"بله اجازه بديد بياد بالا."

مورين گوشي رو گذاشت و باز روی تخت نشست

چند دقيقه بعد در اتاق زده شد و مورين از توي جيب كاپشني كه باهاش اومده بود چيزي برداشت و رفت در رو باز كرد و بعد از چند لحظه با چندتا باكس توي دستش وارد اتاق شد و هري زل زد بهش. مورين توي باكس ها رو نگاه كرد و بعد رفت سمت تخت و ست لباس زيري كه هري گرفته بود رو برداشت و دوباره رفت سمت باكس ها.

حوله اش رو درآورد و هري اول كمي شوكه شد اما سعي كرد بي تفاوت نشون بده مورين لباس زيرهاش رو تنش كرد و بعد از توي يكي از باكس ها يه شلوار جين سورمه اي درآورد و پاش كرد و بعد يه تاپ سورمه اي از همون باكس درآورد و تنش كرد. باكس خالي رو انداخت كنار رو و از باكس بعدي يه كت جين زرشكي بيرون آورد و تنش كرد، هري از سليقه مورين كف كرده بود. از آخرين باكس يه جفت كفش پاشنه بلند زرشكي مخمل رو بسته درآورد و پاش كرد و راه افتاد سمت آینه؛ موهاش رو با كشي كه دور مچ دستش بود تا جايي كه ميشد بالا بست و از تو كشو ميز سلاح هاشو برداشت و هري كاملا متعجب بود كه مورين اين همه سلاح رو چطوري با خودش حمل ميكنه.

دوتا كلت كه يكيش رو پشت كمرش گذاشت و يكيش رو كنار رونش، يه چاقو ضامن دار، چهار تا خنجر كوچيک، يه اسپره فلفل و چندتا چيز كه شبيه گيره مو بود و اونا رو پشت موهاش زد.

مورين روبروی هري وايساد.

"حالا پاشو هر گوري كه ميخواستي بريم."

هري لباش رو روي هم فشار داد و از روي تخت بلند شد و رفت سمت در و مورين هم پشتش از اتاق خارج شد و ديد كه "اون" جلو در اتاق خودشون وايستاده.

"تو تمام مدت اونجا وايساده بودي، نه؟!"

هري ازش پرسيد.

"بله قربان."

"بايد دليل معتليت رو از يارويي كه پشتمه بپرسي."

هري با انگشت شصتش به پشت سرش، جايي كه مورين بود اشاره كرد.

"بله، متوجه شدم قربان."

"اون" با نيشخند گفت و مورين عين گرگ زل زد بهش... هري راه افتاد و اون دوتا هم دنبالش رفتن.

Sniper | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora