Chapter 49

1K 102 24
                                    

روز اول _ ساعت ٩:٤٥ صبح _ سوريه

توي اون صحراى برهوت ، حداقل از ديد مورين، با اقتدار و احتياط قدم برميداشت و گروهباني كه كنارش لنگ لنگان راه ميومد دسته گله مورين بود..... وقتي فهميد بجاي افغانستان داره ميره سوريه توي جت ازش اعتراف گرفت تا بگه اين جت فاكينگي كه به مقصده سوريه بلند شده واقعا قراره كجا فرود بياد و كبودي هاي روي صورته گروهبانه بيچاره هم تلافي چاخاني بود كه پرزيدنت كرده بود.

باورش نميشه اون پيره سگ صدبار راجبه مقصده اين  ماموريته فاكينگي دروغ گفته....اصلا اولش كجا بود؟؟مورين با خودش مرور كرد....عراق بود؟! بعد افغانستان و الانم كه سوريه ام......اونجا مثله سرزمين مرده ها بود يه كشوره جنگ زده كه لحظه اي يه بار صداي انفجار توي منطقه اي كه توش بودن ميپيچيد و با خودش فكر ميكرد كه با اين وضعيت چطوري اينجا بخوابه.

از ماشيني كه اونارو به مقرشون اورده بود پياده شد....دو طرفه يه خونه تقريبا ويران شده كه خب حداقل سقف بالا سرش داشت چادر هاي نظامي درازي قرار داشت و كه احتمالا بيشترشون خوابگاه سرباز هاس....و اون خونه هم مقره فرماندهيه....همه سرباز ها بيرون چادر يا داخله محوطه تمرين ايستاده بودن و با حالت هاي مختلف روي صورتشون زل زده بودن به مورين.....بعضياشون تعجب كرده بودن و بعضي هاشون هم نيشخند ميزدن و عده كمي عصبي بود،مورين اما خيلي جدي و سرد قدم برميداشت.

چنتا مرد يونيفرم پوشيده جلو دره اون خونه وايساده بودن و همه مرتب و دستاشون رو پشتشون برده بودن.....مورين كه بهشون رسيد به غير از نفري كه اول از همه وايساده بود به مورين اداي احترام كردن و مورين فقط به زدن يه نيشخند اكتفا كرد و زل زد به مرده مسني كه جلوش وايساده بود و با اخم و جديت بهش نگاه ميكرد....از نشان هاي روي شونش فهميد كه اون يه ژنراله....مرد دستشو اورد جلو تا با مورين اشنا بشه اما مورين با نگاه سرسري به  دسته مرد با سردي دوباره تو چشماش نگاه كرد

"فقط بگو كجا ميتونم بخوابم"
صداي خفه خنده از مردايي كه پشته ژنرال بودن شنيده شد كه با نگاهش به پشت سريع قطع شد

"گروهبان تنسي بهتون نشون ميدن"

ژنرال بدون هيچ خنده اي گفت و پشتشو به مورين كرد و وارد مقر شد.....يكي از اون مرد ها كه همون يارو تنسي بود راه افتاد و مورين هم دنبالش رفت...
وارده يكي از اون چادر ها شدن كه توش يه تخت بود و يه ميز و صندلي و يه يخچال كوچيك ....

"توي مقره اصلي دستشويي هست...ساعت ٧ صبحانه، ١ ناهار، ٨ شام...يك ساعت بعد از اين زمان ها غذايي توضيع نميشه.... "

اون مرد گفت و از چادر خارج شد.
مورين بي حال روي تخت افتاد،بوت هاشو با بي حوصلگي دراورد و پاهاشو دراز كرد....يه سرباز كه توي ماشيني كه باهاش تا اينجا اومده بود وارد چادرش شد درحالي كه ساك و كيفه اسنايپره مورين رو به دست داشت.....اونارو گذاشت كناره يخچال و خواست برگرده كه يه چيزي خورد توي سرش....

اخه بلندي گفت و دستش رو گذاشت روي سرش....به زمين نگاه كرد و بوتي كه كنارش روي زمين بود رو ديد زد....شباهتي به پوتين هايي كه سرباز ها پاشون ميكردن نبود....با طلبكاري به مورين نگاه كرد اما همون موقع نفسش توي سينه حبس شد....مورين كلتش رو گرفته بود سمتش

" چ...چيه؟؟؟ "
اون سرباز با ترس پرسيد....

" اينجا طويلس؟!! "
مورين داد زد و سعي كرد هم جدي و هم عصبي باشه

" چ...چي؟؟؟ "

" درسته در نداره اما يادت ندادن موقع ورود اجازه بگيري؟!! "
مورين با حرص گفت و اسلحه رو توي دستش فشورد

"من...من....فكر كردم كسي داخل نيست....عذر ميخوام "
مورين چشماشو ريز كرد اما بعد بيخيال شد و با اسلحه به سمته دره چادر اشاره كرد و سرباز توي ثانيه اي از جلو چشماش محو شد.....

روز اول _ ساعت ٦ صبح _ عمارت

هري هنوز تو پوزيشن پس افتادش مونده بود...دسته راستش طوري كه انگار متعلق به بدنه هري نيست روي ميز جاخوش كرده بود و و دسته چپش روي پاهاي دراز شدش مونده بود و تك شاخه قرمز هم هنوز بين انگشتاش بود....سره گلبرگ هاش كمي سياه شده بود و رونده پژمردگيش رو نويد ميداد....

هري....هري هيچ احساس و تفكري نداشت....فقط احساس ميكرد كه همه انگيزه هاي زندگي رو ازش گرفتن و تمام شادي ها فاني شدن....به دستو پاهاش فرمان حركت داد....چهار ساعت تو حالاته نشسته بودن باعث شده بود پاهاش خشك بشه و دستاش خواب بره...بالاخره از جاش بلند شد ولي...تعادلش رو از دست داد و باعث شد صندلي كه روش نشسته بود با صداي بدي روي زمين بيوفته........

استيونز از ناكجا وارد اشپزخونه شد و با ديدن هري كه روي زمين اشپزخونه نشسته بود به سمتش رفت.....يكي از پاهاش رو دراز كرده بود و اون يكي قائم روي زمين گذاشته بود و دسته راستش رو گذاشته بود روش و كفه دستشو به پيشونيش تكيه داده بود......استيونز كنارش روي زمين زانو زد و دستشو گذاشت روي شونه هري.....

" قربان حالتون خوب نيست؟؟؟! "
شونه هاي هري اروم لرزيد و قطره هاي درشته اشك روي گونه هاش چكيد.....

" حتي خدافظي هم نكرد....اون لعنتي.....لعنتيييي.... "
با عصبانيت به صندلي كه جلو پاش بود لگد زد و پرتش كرد اون طرف تر....
استيونز شونه هري رو محكم تر فشورد و مطمئن نبود هري راجبه چه موضوعي حرف ميزنه...

دستشو انداخت زيره شونه هاي هري و كمكش كرد از روي زمين بلند بشه....
هري اهسته اهسته از پله ها بالا رفت و مستقيم به سمته اتاقه مورين رفت...وارد شد و درو بست....روي تختي كه هنوز نامرتب بود نشست.....يه نفسه عميق كشيد و هواي اتاقي كه هيچ بويي از مورين رو توي خودش نداشت بلعيد....
دستش رو گذاشت روي بالشت فرو رفته مورين و توي مشتش فشورد....
چشماشو روي هم فشار داد و سعي كرد مورين رو رو سره جاش تصور كنه

" اينجا صاحاب نداره كه سرتو عينه گاو انداختي اومدي تو؟؟ "
صداي مورين توي سرش مرور شد

"اون قطعا همينو ميگفت "

هري زيره لب گفت و خنديد و ميون خنده اشك هاي شورش وارد دهنش شد...لب هاشو روي هم فشور تا صداي فرو ريختنش بيشتر از فضاي اتاق نره...

سرشو گذاشت روي بالشته مورين و پاهاش رو توي شكمش جم كرد و دستاشو توي هم قفل كرد و توي سينش قرار داد....اشك هاش اروم از گوشه چشمش روي بالشت ميچكيد....هوا داشت اروم اروم روشن ميشد و خورشيد راهشو به داخله اتاق پيدا ميكرد اما پلك هاي سنگين و ملتهب هري روي هم قرار گرفت و خورشيد رو از خودش روند.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now