Chapter 47

1.1K 97 11
                                    

سرپا ايستاد و يكم بالا تنشو به طرفين چرخوند و درد بازم بدون معطلي بهش ظهر بخير گفت. لبه ي تخت نشست تا دردش آروم تر بشه، نفسشو طولاني داد بيرون و سرشو انداخت پايين. امروز بايد ميرفت تا دقيقا بدونه بايد چيكار كنه. ساعت ١٢ ظهر رو نشون ميداد؛ رفت حموم ولی نميتونست صورتشو زير آب ببره براي همين به شستن بدنش اكتفا كرد. لباس مشكيشو پوشيد و جلوی آينه ايستاد. صورتش وحشتناک شده بود اما مورين دوستش داشت؛ تو اين صورت داغون خودشو، زندگيشو، سرنوشتشو، غرورشو و خيلي چيزهاي ديگه رو ميديد.

از اتاقش خارج شد و به آشپزخونه رفت. عجيب بود كه آشپزخونه اين وقت از روز خالی بود. هميشه از شكم خالي آب خوردن متنفر بود اما خيلي احساس تشنگي ميكرد پس از توي يخچال بطري آب كوچيكي برداشت و كمي ازش رو خورد و جمع شدن معده اش و گس شدن دهنش رو به وضوح حس كرد. دستاشو گذاشت روی ميز و كمي خم شد. استيونز وارد آشپزخونه شد.

"هي قهرمان."

"منو اينجوري صدا نكن."

مورين آروم گفت ولي مطمئن شد صداش به حدي باشه كه اون بشنوه.

"چرا اينجا انقدر خلوته؟! حتي آشپز هم نيست."

"اوم... شايد براي اينكه هري امروز مرخصشون كرده و پيتزا سفارش داده."

استيونز توضيح داد و بعد از برداشتن بطري ويسكي از آشپزخونه خارج شد و مورين هم بعد از مدت نامعلومي زل زدن به ميز با صداي زنگ در از خلسه در اومد و از آشپزخونه خارج شد. دوتا پسر كه دستشون تعداد زيادي جعبه پيتزا بود جلوی در وايساده بودن.

"بذاريد بيان داخل."

صداي هري از سمت پزيرايي اومد.

كوپ اونا رو به داخل هدايت كرد ولي قبل از اينكه پاشونو بذارن داخل مورين مثل اجل معلق جلوشون ظاهر شد و با چشماش داشت گردن كوپ رو خورد ميكرد. اون دوتا پسر جوون با ديدن مورين شوكه شده بود و مورين خيلي سرد و جدي زل زد بهشون.

"استيونز، كوپ جعبه پيتزاها رو چک كنيد. شما دوتا

رو به ديوار وايسيد."

اون دوتا پسر بهم نگاه كردن و با شوک به سمت ديواري كه كنارشون بود چرخيدن و مورين رفت نزديک و خودش شخصا بازرسي بدنيشون كرد و مطمئن شد كه مشكلي نباشه. برگشت داخل خونه و بهشون اجازه داد وارد بشن و جلوي اونا راه ميرفت، وقتي به پذيرايي رسيدن هري از ديدن مورين جا خورد.

"هي تو الان بايد تو تختت باشي اينجا چيكار ميكني؟ هنوز نياز به استراحت داري."

مورين هيچ عكس العملي نشون و فقط به اون دوتا پسر اشاره كرد؛ هري چشماش از روي مورين به سمت اون دوتا لغزيد.

"آه، راستي ممنون بابت پيتزاها اين پول اونا و اينم براي خودتون."

هري بهشون لبخند دندون نمايي زد و اون دوتا با تعجب تشكر كردن و از خونه خارج شدن.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now