صفر | ورود

2.3K 292 196
                                    

[در مکانی سرد، به دور از نور مستقیم آفتاب خوانده شود]

مشت دستش رو باز کرد و با کلافگی به کاغذ مچاله شده ی توی دستش نگاه کرد.
جوهر نوشته به خاطر عرق دستش پخش شده بود و به سختی میشد نوشته ی روش رو خوند. کاغذ رو توی جیب شلوارش فرو برد و کف دستش رو به شلوارش مالید.

" شماره ی 19"
زیر لب زمزمه کرد، آهسته... خيلي آهسته. صداش به وضوح مي لرزيد. لحظه اي حس كرد صداي خودش رو نمي شناسه...
نبضش بالا رفته بود و حالا به سادگي كوبيده شدن قلبش به سينه ش رو احساس مي كرد.

به عدد 19 لعنت فرستاد. بعد احساس كرد از تمام اعداد 19 متنفر بود.

از خانوم واتسون كه تو خونه ي شماره ي 19 زندگي مي كرد؛

از اسكات بنسون كه شماره ي 19 ي كلاس بود؛

از ميشل هارمينسون كه هفته ي پيش تو صندلي شماره ي 19هواپيما به آمريكا سفر كرد...

آرزو كرد كاش مي تونست برگرده به عقب، زمان يخ بزنه و اون تا وقتي كه مطمئن شه لااقل براي يك ماه دلش براي پدر و مادرش تنگ نمي شه، اونها رو محكم تو بغلش بگيره. بدون اينكه از دير شدن يا حركت كردن قطار بترسه....
آه پر از معنایی کشید و دسته ی چرمی چمدون خاکستری رنگش رو بلند کرد. به خاطر سنگینی چمدون اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و درحالی که کج شده بود چمدون رو با زحمت بلند کرد.

ناخودآگاه ذهنش برگشت طرف حرفای مادرش و مکالمشون و لبخندي محو روي لب صورتي رنگش جا خوش كرد

"اوه تیفانی لازم نیست تمام اتاقت رو با خودت ببری!"

" مامان...همه ی اینا لازمم میشه"

"مطمئني قراره به اين دمپاييا احتياج پيدا كني؟"

ياد آوري دمپايي هاي صورتي رنگش اون رو وادار كرد با وجود تمام نگراني هاش، آهسته بخنده و شرايطش رو براي چند لحظه هم كه شده، فراموش كنه.

نفسش رو با حرص بيرون داد و بي هدف چند قدم جلوتر رفت؛ با وجود اينكه مي دونست وضعيت قرار نيست عوض شه. چه اينجا و چه چند قدم جلوتر، هيچكس تو اين راهرو نبود و حتي نمي دونست كي قراره كسي رو پيدا كنه...

به راهروی خالی و متروکه ی جلوش نگاه کرد

"كسي اينجا نيست؟"

با وجود اينكه مي دونست كسي توي راهرو منتظرش نيست، سوال رو پرسيد.

مسخره بود. همه چيز مسخره بود.

از مسخرگي كارش خنده ش گرفت و دوباره تكرار كرد:

"كسي توي اين راهرو نيست؟ واقعا؟"

به انتهاي جمله كه رسيد، از سر كلافگي صداش رو بالا برد و صداش به خاطر خالي بودن راهرو چند بار اكو شد.

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now