بیست و دو | تشنج های کوتاه

1K 170 423
                                    

Bring Me Back To Life;
By: Evanescence

خلاصه ی قسمت های قبل:
[گلوریا، دختری که توی کتابخونه کار میکرد چند دقیقه ی پیش- درحالی که بیهوش توی ماشین لباسشویی افتاده بود، به قتل رسید.
لیام توی آشپزخونه بود که متوجه شد تنها نیست، قاشق به تنهایی لیوان رو هم میزد.
زین تیفانی رو بوسید، جرات کرد و خودش رو از زیرقابی که ۵ سال به چهرش زده بود، بیرون کشید.
حالا ما اینجاییم با صدای فریاد کسی که ادعا میکرد "حال لیام خوب نیست!!!"]

هانا دستهاش رو روی بازوهای لختش کشید و با استرس لب پایینش رو لیس زد؛ چند بار پلک زد. نفس عمیقی کشید و با بغض زل زد به مانیتورهای قدیمی ای كه كنار هم چيده شده بودن، قسمت بزرگی از میز رو پُر کرده بودن و فيلم صحنه های خاکستریِ  مدرسه رو به نمايش میذاشتن...
زل زد به آدمهایی که مثل ربات های بی روح توی راهرو های مدرسه قدم برمیداشتن...

مانیتور اول سمت چپ؛ راهروی اصلی طبقه ی اول رو نشون میداد.
  چند دختر و پسر بی توجه از کنار هم رد میشدن. هیچکس سرش رو بالا نمیگرفت؛ به همکلاسیش سلام نمیکرد.
هیچکس مثل دانش آموز های عادی به دختر سال پایینی چشمک نمیزد؛ لبخند امیدوارانه ای نمیزد.
هیچکس استرس قرارشبانه رو با دختر مورد علاقش نداشت.
اونها فقط  از کنار هم رد میشدن، درست مثل اینکه کس دیگه ای به جز خودشون اونجا وجود نداره...
درست مثل چند روح، با لباسهایی که توی رنگ مانیتور سفید دیده میشد، پرسه میزدن...

وجودِ هانا مچاله شد. حقیقت روی قلبش فشار آورد و دختر به خودش اعتراف کرد که آدمهای توی مانیتور حتی اسمهای همدیگر رو هم به یاد نمیاوردن.
حقیقت سنگین تر شد و روی شونه هاش وزن انداخت؛ شونه های دختر خم شد...

بغض توي گلوش رو قورت داد و با صدايي كه از ته چاه درميومد، بازوي نايل رو كشيد و پسر رو مجبور كرد توی چشمهاش نگاه كنه.
توی چشمهایی که خیلی حرف داشتن؛ چشمهایی که حال دختر رو لو میدادن و هانا مجبور نبود برای توصیف حالش حرفی بزنه.
نايل نفسش رو محکم بیرون فرستاد و به سرعت نگاهش رو از چشمهای هانا گرفت. اون چشمها نایل رو به درون خودشون میکشیدن:

-"هانا خواهش ميكنم! خودمم به قدر كافي به هم ريختم، تو ديگه بدترش نكن!"

هانا سرش رو پايين انداخت. نایل دیگه به چشمهاش نگاه نمیکرد، پس حرف زد:

-"كاش ميمردم و نميذاشتم تيفاني اون لباسای لعنتی رو ببره..."

پسر جا نخورد، همون چند لحظه ای که توی نگاه دختر خیره شده بود، درد دلش رو خونده بود. فکر کرد به حرفی که هانا زده بود؛ اون کلمات آرزوی خودش هم بود، سرش رو به آرومی تکون داد:

-"تيفاني هم نميبرد، بالاخره يكي اون ماشين لباسشويي لعنتي رو روشن ميكرد!.
فرق نمیکنه، میکنه؟
تیفانی یا یه نفر دیگه. تهش دستای یه نفر دیگه بوی خون میگرفت.
ميدوني؟ قاتلمون خيلي ماهرانه تر از سالهاي پيش رفتار ميكنه"

The Alphabet Of Death | H.STahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon