هشت | آخرین بار

939 236 347
                                    


Velvet Crowbar ,
By: Lana Del Rey

[کاش میدونستین ما بابت هر یه رای این داستان کلی ذوق می کنیم]

اون گم شده بود..!
و هرچقدر هم تلاش ميكرد مدرسه رو پيدا كنه فقط بيشتر بين انبوه درختا گم ميشد...!

يکهو تمام قدرتي كه توي بدنش بود رو از دست داد و پاهاش شروع كردن به لرزيدن، روي تخته سنگي ولو شد و با وحشت به اطرافش نگاه كرد.
خورشيد پايين تر رفت و آسمون گرفته تر از چند لحظه پيش شد.  قسمتي از آسمون به رنگ قرمز دراومده بود و ابرهای سیاه بارون رنگ تندی بهش داده بودن.

دسته ي ديگه اي از كلاغها دوباره تو آسمون به پرواز در اومدن و درست از بالاي سر تيفاني عبور كردن.
دختر ژاكت خيسش رو بيشتر دور خودش پيچيد و پاهاش رو توي بغلش كشيد، سرش هنوز گيج ميرفت و كف پاهاش به خاطر دوييدن زياد درد ميكرد.
نميدونست كجاست، نميدونست چه قدر از مدرسه فاصله داره..
فقط يه چيزي رو ميدونست...!
ويونا باز هم برميگرده....!

سرش رو بين دستهاش گرفت و بلند زير گريه زد. شاید اگه دیروز ازش میپرسیدن "اگه توی جنگل گم بشی چیکار میکنی؟"  گریه کردن آخرین گزینه ای بود که بهش فکر میکرد و حالا، بدون تفسیر و فکر اشکهاش صورتش رو قاب می گرفتن...

نميدونست چي در انتظارشه؛
و ندونستن بدترین مجازات دنیاست!
درست مثل يه نفر شده بود كه توي تاريكي راه ميرفت، بدون اينكه بدونه چه چيزي روبه روشه...

مه غليظي همه جا رو گرفت و تيفاني با ديدن غباری كه اطرافش به آرومي حركت ميكرد سرش رو بالا آورد. حتي ديگه ديد درست و حسابي هم نداشت!!
فقط دور خودش چرخ میزد و به مهی نگاه میکرد که هرلحظه بیشتر جلو میومد و حلقه رو تنگ تر میکرد...
با شنيدن صداي شكستن  تکه چوبي از جاش پريد و به طرف درخت ها نگاه كرد، درختهايي كه فقط بالاتنشون به خاطر مه غليظ ديده ميشد، پس دختر به جایی که حدس میزد تنشون قرار داره نگاه ترسیده ای انداخت.

قلبش به تندي توي سينش مي كوبيد، ميتونست غرق سردي كه روي دستها و بدنش نشسته رو حس كنه....
بدنش خیس و مربوط شده بود!

با عجله چوب نسبتا بلندي كه جلوش افتاده بود رو برداشت و براي دفاع به طرف جایی گرفت که صدا چند لحظه ی پیش ازش بلند شده بود:
-"كي اونجاست؟"

با ترس داد زد و چوب رو توي هوا تكون داد:
-"به من نزديك نشو..."
وقتي صداي خش خش نزديك تر شد دوباره داد زد و چوب رو با دوتا دستش محكم چسبيد. بدنش رو رو به پایین خم کرد و برای هر حمله ای آماده شد...

صداي شكستن چوب درست از پشت سرش اومد و اون با عجله چرخيد.  به اطرافش نگاه كرد و آب دهنش رو به سختي قورت داد. دهنش خشك شده بود...!

عرق از میون دو کتفش به پایین سرازیر شد....

حس ميكرد يكي از روي درختها نگاش ميكنه.
ميتونست سنگيني نگاهي رو توي خودش حس كنه.
نگاهي كه اینچ به اینچ پوستش رو میسوزوند؛
و قلبي كه هر لحظه تند تر ميزد و نفسايي كه ثانيه به ثانيه تند تر و كوتاه تر ميشدن.

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now