هجده | بال های شکسته

1K 216 389
                                    

So Cold
By : Ben Cocks

[همه این قسمت  کامنت بزارید و نظرتون رو راجب داستان بگین!! :) ]

[ و او تورا با خنجرِ پژواکِ لغت به لغتِ خنده هایت شکنجه خواهد داد. ]

"اينجاست به خاطر بهترين دوستش...ويونا مكفرسون بهترين دوستشه. بهترين دوستش بود!"

تيفاني با شنيدن صداي آشنايي كنار گوشش تكون محكمي خورد. دوست داشت برگرده اما پاهاش اين توان رو بهش نمي دادن. بی اختیار تمام بدنش شروع کرده بود به لرزیدن بدون اینکه خودش بفهمه.
از كسي كه قرار بود ببينه بدجور مي ترسيد! با مردمک های لرزون چشم های کریستالیش، خم شدن روی زين كه كنار قبر زويي زانو زده بود و چشماش رو به زحمت روي هم فشار مي داد و بعد نگاه كرد به نورا، نورا هم ساكت بالاي قبر ايستاده بود و لباسش رو توي دستش مي فشرد. و تيفاني به ياد آورد، به ياد آورد كه به جز خودش، زين و نورا ديگه كسي توي قبرستون نیست ...

دستاش رو مشت كرد و آب دهنش رو به زحمت قورت داد، تمام توانش رو ريخت توي پاهاش و با ذره جوني كه براش مونده بود، چرخيد.

چرخيد و قلبش لرزيد؛
چرخيد و تمام الفبای افکارش به هم ریختن.
چرخيد و براي هزارمين بار از ديدن اين "فرد" كه همه جا  يكهو ظاهر مي شد یک قدم عقب برداشت.خيره شد. خيره شد به پسر قبرستون، هري استايلز...

بين خودش و هري فقط چند سانتي متر فاصله بود و تيفاني از اين نزديكي نفس هاش می لرزیدن، با اينكه قبل از اين هم اينقدر به هري نزديك بود اما حس ترس، هميشه همراهش بود...انگار نزديكي به تمام غريبه هاي اين مدرسه، به جز زين براش حكم نزديك شدن به دار رو داشت. با صدايي كه ترس چاشنيش بود به زحمت گفت:

"هـَ..هري!"

هري شيرين لبخند زد و شونه اي بالا انداخت.

تيفاني وقت كرد به سرتا پاي هري نگاه كنه و اونجا بود كه فهميد، هري مدت زياديه توي جنگل ايستاده.سرشونه هاش خيس بود و از هرگاهي از حلقه حلقه ي موهاش كه زير كلاه قايم شده بودن، آب مي چكيد. نوك بينيش از سرما قرمز شده بود و نگاه کوتاهی کافی بود برای فهمیدن اینکه لباساش خاکی ان.

هري كلاهش رو از روي سرش برداشت و اونو جلوي سينه ش نگه داشت، مثل يه پسر مودب لبخند زد و این باعث شد چال های روی گونه  ش دیده شن، بي مقدمه گفت:

"تو شجاعي تيفاني....قلب بزرگي داري!..."

تيفاني با حالت استفهامي به هري خيره شد، انگار با اين نگاه ميپرسيد: "اين ديگه از كجا اومد؟"
هري معني نگاه تيفاني رو به راحتي فهميد، مکث کرد و قدم کوتاهی برداشت.

- " تو حتي يه بار هم تو عمرت اين شيش نفر رو نديدي، اما الان اينجايي...سر قبرشون و هنوز برنگشتي مدرسه، تو خيلي شجاعي..."

The Alphabet Of Death | H.SOnde histórias criam vida. Descubra agora