Thousand Eyes,
By: Of Monsters And Menنایل تكيه ش رو از در گرفت و نگاهش رو دور اتاق چرخوند، زل زد تو تك تك چشمهاي خسته و بي قراري كه نگاهشون رو از هم ميدزديدن.
مطمئن بود كه همه پر از حرفن، اما هيچکس جرات حرف زدن رو نداشت.
همه ميترسيدن از اينكه چجوري قضيه رو به هم توضيح بدن.چيزهايي كه توضيح دادني نيست و آدمهايي كه به سختي مي فهمن...
نايل نفسش رو بیرون داد و لبش رو با زبونش خیس کرد:
-"نيم ساعته اينجاييم فقط براي اينكه به درو ديوار زل بزنيم و ازهم فرار كنيم؟..."
توي صداش هيچ تنه اي نبود، لحنش خيلي آروم بود و با غم حرف ميزد.
جرات نداشت توضيح بده، اما به قدري قوي بود كه بقيه رو وادار به حرف زدن كنه.
توی این مدرسه، کمتر کسی آماده ي شنيدن حرف و خبره و وقتي کسی هستی که بقيه رو وادار به حرف زدن ميكني، يعني اونقدر قوي شدي كه دیگه نمیترسی.
نایل هنوز میترسید اما توی اون لحظه، هیچی به جز حرف زدن براش اهمیت نداشت. چون نمیخواست توی سکوت و تاریکی خفه بشه.
نمیخواست اجازه بده بقیه هم توی این وضعیت دست و پا بزنن.
تنهایی راه فرار نیست؛
نایل هیچ وقت تنهایی رو برای فرار انتخاب نمیکرد...هانا چشمهاي اشكيش رو به نايل دوخت و پلك زد، اشك از چشمش باريد:
-" یک نفر دیگه ... "
زین لبخند تلخی زد و جمله ي هانا رو به پایان رسوند:
-" رفت ... "صدای هق هق های آرومی از گوشه اتاق شنیده میشد.
هانا پاهاش رو توي شكمش جمع كرد و دستش رو روي گوش هاش گذاشت و شروع كرد به تكون دادن سرش:
-"بسه... بسه بسه بسه کافیه دیگه!!"داد ميزد و اشكهاش رو پشت سر حرفهاش راهي ميكرد.
نميدونست؛ نميدونست تا چند سال ديگه بايد صداي گريه هاي ديگران رو بشنوه. گوشهاش زنگ خطر میزدن، بدنش التماس میکرد، مغزش سنگینی میکرد.
نمیخواست نه...ديگه تحمل پوشيدن لباس ختم رو نداشت!همگي باهم لرزيدن و درون هيچ سقوط كردن. هيچي كه چند ساعت پيش وجود داشت و الان، چيزي جز چند فريادِ وحشيانه نبود ...
[فلش بک-چند ساعت پيش] :
زمزمه ی زین کافی بود تا همه چیز توی یه لحظه از بین بره:
-"نورا مرده"
به تلخیِ دروغ اما به واضحیِ حقیقت بود.
نورا مُرده بود، هیچکس انکار نمیکرد.گوشه ی اتاق کسی نگاهش رو به دیوار ها دوخت.
چهار دیوار براش زندان می ساخت، مهم نبود اگه در این زندان قفل نيست. مثل زندانی ای شده بود که تا سرحدِ مرگ شکنجه شده، در زندان رو میبینه که دیگه قفل نیست، میدونه تا برگشتن نگهبان وقت زیادی نداره، اما فرار نمیکنه. دیگه از شکنجه شدن نمیترسه. از مرگ نمیترسه. دلیلی برای فرار نداره چون دلایلش سالها پیش زیر پاهای نگهبان له شده بودن و الان چیزی ازشون نمونده...
دعا میکرد کاش ایمانش رو از دست نده.
دیر شده بود؟...
زندانی بلند شد تا فرار کنه، احساسی تمام وجودش رو فرار گرفت!
سمت در دویید و قبل از رسیدن به در، محکم زمین خورد. سرش رو بالا گرفت، نگهبان برگشته بود، درها قفل بودن. درها هیچ وقت باز نشده بودن.
چون زندانِ ذهنش چیزی نبود که بشه ازش فرار کرد.
-"نه..."
YOU ARE READING
The Alphabet Of Death | H.S
Fanfiction[Warning : scary scenes] "هیچ راهی نیست، هیچ چیز نمی تونه نجاتت بده" صداش مثل جیوه فورا تو هوای سنگین سالن بخار شد. Written by : Aida.M & LOST Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststories 2015-2020 ~ Cover: thanks to @pawriii_hz