And Thers Is A Darkness,
By: Flowers For Bodysnatchersخلاصه ی قسمتهای قبل:
[ لیام رو قبل از مرگ نجات داده بودن، درست وقتی که کسی دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و وجود پسر رو بیشتر سمت دره ی مرگ هل میداد.
هری صداهایی رو میشنید که فقط خودش رو حیوونها قادر به شنیدنشون بودن، چیزهایی رو میدید که هیچکس متوجهشون نبود.
مثل یه سایه که قصد کشتن تیفانی رو داشت و به خاطر ترس از لویی، استاد تاریخ جدید، متوقف شده بود! ]چشمهاش رو به نرمي باز كرد. تصوير آسمون خاكستري و هواي گرگ و ميش توي چشمهاش بازتاب شد. به محض برگشت هوشياريش، درد به بدنش نفوذ كرد؛ حتي موهاش هم درد ميكردن!
ناله اي كرد. سعي كرد تكيه ش رو از درخت بلوط بگيره و صاف بشينه اما درد نفسش رو بريد و اون براي چند لحظه در همون حالت ميخكوب شد. نگاهش روي دستهاش سر خورد، دستهايي كه از آرنج به پايين بريده بودن و خون قرمزي كه روي بدنش جاري ميشد و پوستش رو يخ ميزد...
صداي آهش سكوت جنگل رو خدشه دار كرد، به هر زحمتي بود، دستهاش رو به خاك خيس و نرم فشار داد و بلند شد؛ هجوم خاك به درون زخمهاي بدنش رو احساس كرد. خون هنوز هم روي لباسهاش چكه ميكرد.سرش رو به سمت آسمون گرفت؛ نور ماه به سينه و شونه هاش تابيد. چشمهاش رو ريز كرد؛ نگاهش رو از آسمون گرفت و به آرومي درون شب پاگذاشت. توي مه غليظ و مرطوب حركت ميكرد، هوا سنگين بود، خار توي گلوش رشد ميكرد.
راه ميرفت، مه بيشتر ميشد. راه ميرفت، سياهي بزرگتر ميشد. راه ميرفت؛ ماه پنهان تر ميشد. راه رفت مه كمتر شده بود؛ زمين زيرپاش نمناك تر شده بود. اجسام سياهي درلابه لاي مه ظاهر شدن، تابلوي بزرگي بالاي سرش ديد. كلمات خونده نميشدن، مه زيادي بود.جلوتر رفت. سنگهاي غول آسا و كهنه واضح تر شدن، روبه روي جمعي از سنگها ايستاد و صبر كرد تا مه از جلوي سنگ كنار رفت. سنگ بود، سنگ قبر! مجسمه هايي به شكل فرشته كنار سنگ، به انتظار اومدن ملاقاتي اي، مرده بودن.
خم شد. حكم مرگ خودش رو ديد. اسم و فاميليِ آشنايي رو باخودش زمزمه كرد! :" تيفاني پين؛
تولد: 18 اپريل 1995"
مرگ : 27 سپتامبر 2015 "كلمه ها مثل باتلاق وجودش رو فرو بردن.عقب رفت. يك قدم. دوم قدم. صداي آب گوشش رو پركرد، بوي دريا ميومد. به يكباره خورشيد پيداش شد؛ نور همه جارو پركرد و اون به سرعت چشمهاش رو بست، دستش رو جلوي چشمهاش گرفت و سرش به خاطر حضور ناگهاني خورشيد تير كشيد.
چشمهاش رو باز كرد. موجهاي آب ساق پاش رو خيس كردن. بدنش ديگه درد نميكرد؛ خبري از زخمهاي روي دستهاش نبود. شن و ماسه زيرپاش رو پركرده بودن.به آب روشن نگاه كرد، به آسمون صاف، به درياي خيال، به آرامش ساحل. نسيم گوشش رو نوازش كرد. صداي خنده هاي آشنايي گوشش رو قلقلك داد، كسي اسمش رو صدا زد؛ برگشت و بي اختيار خنديد:
-"مامان! بابا!"
YOU ARE READING
The Alphabet Of Death | H.S
Fanfiction[Warning : scary scenes] "هیچ راهی نیست، هیچ چیز نمی تونه نجاتت بده" صداش مثل جیوه فورا تو هوای سنگین سالن بخار شد. Written by : Aida.M & LOST Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststories 2015-2020 ~ Cover: thanks to @pawriii_hz