Ab Ovo,
By: Joeb Beving[انیمه ی شهراشباح رو دیدید؟ آهنگش شدیدا منو یادش میندازه]
اتاقي كه هانا،نايل، ليام و زين مشغول بحث بودن به راهرویی متصل بود؛
راهرویی با پله هاي كهنه و خاك گرفته كه اين قسمت از مدرسه رو از بقيه ي محل ها جدا ميكرد.
پله اي كه اونا رو ميرسوند به طبقه ي همكف مدرسه.
دور از زير زمين؛
دور از جايي كه جايي كه جلسه هاي مخفي گذاشته ميشد.
بالاي اون پله ها، خوابگاه ها با اتاق هاي مختلف قرار داشت؛
اتاقايي كه به دانش آموزاي بي گناه متعلق بودن.
دانش آموزاي بي گناه! ولي محكوم...جلوتر؛
آخرين اتاق راهرو، اتاق شماره ي 19...
اتاقي بود كه هرشب توي نفس هاي ترسيده ي يه نفر فرو ميرفت، اتاقي كه سكوتش با تيك تاك ساعت روي ديوارشكسته ميشد.پنجره باز بود و نور نقره اي رنگ ماه، كفپوش هاي چوبي رو روشن ميكرد.
تيفاني يه بار پلك زد و دوباره به روبه روش خيره شد.
پاهاش رو توي بغلش كشيد و به جلوش خيره شد.
با هرتيك ساعت، آروم تكون ميخورد و به صداي ساعت گوش ميداد.
تیک
تاک
تیک
تاک
عقربه ي ثانيه شمار دور كامل زد و از دوازده گذشت. اين جابجايي باعث شد عقربه ي دقيقه شمار تكون كوچيكي بخوره و روي عدد "دوازده" متوقف شد.
ساعت چهار شده بود...تيك تاك ساعت مثل هميشه متوقف شد و اتاق توي سكوت فرو رفت.
مثل هرشب...
شب هايي كه تيفاني شاهدشون بود، يا شايد شب هايي قبل از وجود تيفاني.
اين ديگه چيزي نبود كه تيفاني رو متعجب كنه؛
حتي ديگه تخت خاليِ هانا هم تيفاني رو نميترسوند.
فقط ميترسيد،
ميترسيد از اتاق بيرون بره و دوباره اون دخترعجيب غريب رو ببينه.
از ديدن ويونا ميترسيد!
بدجور هم ميترسيد!
ويونا مكفرسون، دختري كه چند مايل دور تر از مدرسه، دفن شده بود...ترسناک بود؛
مرگ ترسناک بود، ریتم غم داشت، ملودیِ سردی داشت که وجود تیفانی رو میلرزوند...ترسناک بود؛ وقتی بهش فکر میکرد.
به ویونایی فکر میکرد که توی پونزده سالگی مُرده بود. بدنش تجزیه شده بود. آرزوهاش خاک شده بودن و شاید ویونا فقط قصد داشت رویاهاش رو زندگی کنه...
رویاهایی که قبل از پرواز، خاک شده بودن...قسمتي از وجودش ميخواست دليل تمام اين اتفاقات رو بفهمه.
اما ترس، ترس دلیل کافی ای برای ندونستنه...نگاه خيرش رو از زمين گرفت و سمت ساعت ديواري گرفت. با ديدن ساعت، پوزخندي زد و بيشتر تو خودش فرو رفت.
خيلي خسته بود! خيلي. بدنش درد ميكرد.
سرش به خاطر اين همه اتفاق عجيب درد ميكرد. چشماش رو بست و سعي كرد براي يه لحظه هم كه شده خودش رو از زجر كشيدن نجات بده.
حتي يه لحظه!...
به قول مادرش "يك لحظه هم يك لحظه ست...!"با يادآوري صورت مهربون مادرش، مسير نفس كشيدنش بسته شد. لبش رو توي دهنش كشيد و پلكاش رو روي هم فشار داد تا به بغضش اجازه ي شكستن نده.
بغض مثل بادکنکی توی گلوش بزرگ و بزرگتر شد. اشک به چشمش هجوم آورد، سرخ شدن صورتش رو حس میکرد.
YOU ARE READING
The Alphabet Of Death | H.S
Fanfiction[Warning : scary scenes] "هیچ راهی نیست، هیچ چیز نمی تونه نجاتت بده" صداش مثل جیوه فورا تو هوای سنگین سالن بخار شد. Written by : Aida.M & LOST Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststories 2015-2020 ~ Cover: thanks to @pawriii_hz