هفده | سوگواریِ سیاه و سفید

913 193 220
                                    

Dark Paradise,
By: Lana Del Rey

[حتما حتما با آهنگ بخونید و خوش اومدید به فصل مورد علاقمون]

تيفاني شاخه ي درخت رو كنار زد و نيم نگاهي به آسموني انداخت كه به نظر ميومد تا چند ساعت بعد غوغايي بر پا ميكنه.

هوا گرگ و ميش بود؛ ابرهاي سياه به هم نزديك ميشدن و تيفاني مي تونست بوي رطوبت، بارون و سرماي مرگ رو احساس كنه.
از سرماي هوا لرزيد و خودش رو محكم تر بغل كرد. آخرين باري كه اينجا اومده بود هم هوا باروني بود...
با اينكه الان با دسته ي بزرگي از دانش آموزها حركت ميكرد، اما وجود اين جمعيت، هنوز هم نميتونست از ترسي كه توي سينه ش داشت، كم كنه.
پشت سر بقيه ي دانش آموزها قدم برميداشت و به صداي يك دستِ بچه ها، گوش ميداد كه شعر غم انگيزي رو زيرلب زمزمه ميكردن.
مرگ اطراف پاهاشون قدم میزد و گاهی داخل کفشهاشون نفوذ میکرد.

توي قلبش احساس سنگيني ميكرد. هرخطي كه از اون شعر ميشنيد مثل شلاقي بود كه محكم روي قلبش مي خورد.
آروم قدم برميداشتن و با يه درد بزرگ آهنگي زير لب زمزمه ميكردن.
دختر لحظه ای از جمعیت عقب موند. نگاه سراسری به اونها انداخت و با بغض نفسش رو بیرون فرستاد.
اونها همگی یه دست لباس خاکستری ارزون قیمت که از این فاصله هم بوی کهنگی میداد، تنشون کرده بودن. لباس عزاداری...
بعد از یک ماه، این اولین باری بود که میدید همه ی دانش آموزها لباس هماهنگ تنشونه.
تو این مدت خیلی کم دیده بود کسی فورم مدرسه رو تنش کنه و اگر هم میکرد؛ به خاطر کثیف بودن بقیه ی لباسهاش بود...

کسی ' دیگه' قوانین مدرسه رو جدی نمیگرفت. اینجا مدرسه نبود؛ زین هم گفته بود.
اینجا حتی جهنم هم نبود؛ تنها نقطه ای ناشناخته روی زمین بود که حالا زیر پاهای چهل تا بچه، لگد میشد.

خودش رو به بقیه رسوند و خیلی زود با جمعیت خاکستری، همسان شد.
از دوراهي رد شدن و خيلي زود دوباره به محلي رسيدن كه تيفاني رو تاحد مرگ به ترس مينداخت.
جايي كه تا پاي مرگ رفت و برگشت.

نگاهش روي تابلوي آشنا ثابت موند و به خودش لعنت فرستاد كه دوباره به اينجا اومده بود.
ميتونست نياد؛
نياد و توي مدرسه بمونه اما وقتي فهميد امروز چه روزيه، فقط با قلبش به اينجا اومد و تصميم قلبش هم فقط به خاطر پسر غمگين و شكسته اي بود كه جلوتر از همه راه ميرفت و توي صورتش غمِ كبود موج ميزد.
پسر مومشكي كه تيفاني اون رو "ماليك ترسناك" صدا ميزد و حالا فهميده بود قلب اين پسر چقدر شكسته،
چقدر ضربه ديده؛
و براش عجيب بود چون بيشتر قلبهاي شكسته ي دنيا هنوز هم ميتپيدن!

وقتي به خودش اومد، متوجه شد كه بچه ها خيلي وقته كه وارد قبرستون شدن و اون درست جلوي در ايستاده بود و براي يه مدت نسبتا طولاني زل زده بود به تابلوي قبرستون.

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now