سیزده | تنِ تنهایی

1K 212 356
                                    

Gasoline,
By: Halsey

[ زمان شکافته خواهد شد؛
فراتر از زمان خواهیم رفت. بُعدتان را می شکنیم و شمارا در تکرار زمان خواهیم کُشت...]

- شیطان؛
اولین نامه از جهنم.

زین با بی حوصلگی دستش رو روی دستگیره اتاقش گرفت. تمام توان بدنش تحلیل رفته بود و فکر می کرد توی اون لحظه باز کردن در سخت ترین کار دنیاست. تمام تلاشش رو توی دستش ریخت تا دستگیره رو بچرخونه و توی نگاهش تا تار نشه.
موهای به هم ریخته ش توی صورتش پخش و پلا شده بودن و این قیافه ش رو آشفته تر از همیشه نشون می داد. پای چشم هاش سیاه شده بود و سرش اوتقدر درد می کرد که حتی نمی فهمید چطور داره قدم بر می داره.

دستش رو به چارچوب در تکیه داد و درو با فشار آرومی بست همونجور که پلک های داغش رو مدام روی هم فشار می داد.کلیدو توی قفل چرخوند و اون رو گوشه اتاق انداخت.با قدم های آرومی جلوتر رفت و وجود خسته ش رو روی تخت انداخت.نمیخواست هیچ کسی توی اتاق بیاد و مزاحمش بشه؛ شاید هم می خواست با قفل کردن در اتاق، خودش رو مجبور کنه که با بزرگ ترین ترسش روبه رو شه.ترسی که حتی یک لحظه اش برای زین مثل شکنجه بود...

ترس از گیر افتادن با خودش. ترس از اون فضای بسته ای که فقط غبار افکارش رو بیشتر می کرد.

سردرد مثل خنجری توی سرش فرو رفت و باعث شد نفس هاش منقطع شن همونطوری که با هر دم، قفسه سینه ش می سوخت و گلوش درد می کرد. بی اختیار پلک هاش رو روی هم فشار داد و بدون اینکه بخواد، به محض بسته شدن چشماش، افکارش به ذهنش هجوم آووردن. انگار که بستن چشم هاش ، براش مثل مرگ باشه و مرد رو از واقعیت ببره به دنیای گذشته و خاطره هاش. انگار که وجدانش اونجا جلوی چشم هاش ظاهر شه و همه ی گناهاش رو به رخش بکشه. انگار که قیامت هزاربار براش تکرار شه و هر هزار بار، کابوس آتیش پشیمونی هاش، تا عمق قلبش رو بسوزونن.

اینکه چطور نتونست از تنها دارایی زندگیش مراقبت کنه؟
از تنها امید زندگیش،از تنها کسی که با تمام وجودش دوستش داشت...
چطور نتونست خواهرشو از اون اتفاقا دور نگه داره؟ چطور نتونست؟
چطور نتونست زندگیش رو زنده نگه داره؟

زین چشماشو باز کرد تا افکار رو از خودش دور کنه ولی بعد چندثانیه دوباره به پلک های داغش اجازه داد تا چشم هاش رو لمس کنن. تا داغی پوستش همه ی آرامشش رو بسوزونه...

وجدانش توی وجودش زمزمه می کرد: "تو باید زجر بکشی. همه ی اینا تقصیر توئه! تو! تو لیاقت آروم بودن رو نداری! توی لیاقت هیچی رو نداری زین مالیک. "

انگشت هاش روی پوستش لغزیدن تا شقیقه های مرد رو لمس کنن. تا بس کنن این عذاب تموم نشدنی رو؛ ولی انگار تمام وجود مرد بر علیهش نقشه ریخته بودن.

" لیاقت هیچی رو نداری. "

سعی کرد نفس بکشه. نگاهش رو از سقف گرفت و به در بسته خیره شد. نفس کشیدن هر لحظه داشت براش سخت تر می شد.

The Alphabet Of Death | H.SOnde histórias criam vida. Descubra agora