هفت | خواب و خیال

1.1K 223 313
                                    


به زحمت آب دهنش رو قورت داد و روي تخت برگشت. با آروم شدن مكالمه ي زين و هانا روي تخت دراز كشيد و وقتي در با شتاب باز شد چشماش رو بست و سعي كرد وانمود كنه خوابيده.

صداي قدمهای مرتبي كه روي كف پوش برداشته ميشد نشون ميداد كسي به تختش نزديك ميشه؛
ياد شب گذشته افتاد...

شبي كه هانا مثل هميشه غيبش زد...

صداي كشيده شدن صندلي روي كف پوش كنجكاوي تيفاني رو قلقك داد. اما بنا به اجبار چشماش رو بسته نگه داشت و آهسته نفس كشيد.
كسي روي صندلي نشست، درست روبه روش.
صداي  آه بلندي توي اتاق پيچيد و مدتي سكوت همه جارو گرفت.
باحس كردن دستي كه روي گونش قرار گرفت،قلبش از حركت ايستاد.

يه دست قوي.
يه دست سرد...
اون فرد گونش رو لمس كرد و دوباره آه كشيد.

شايد دو دل بود براي گفتن حرفي...
يا شايد...مي ترسيد.
مي ترسيد از مرور خاطرات...
دست به طرف موهاي تيفاني حركت كرد و يه دسته از موهاي تيره رنگش رو لمس كرد و دوباره تكرار.

آه كشيد.

لب پايينش رو تر كرد و از تخت فاصله گرفت، مدتي هوا رو توي ريه هاش نگه داشت و با صداي بلندي بيرون داد:

-" من ميدونم يه عوضيم...با حرفام اذيتت ميكنم؛ ولي به خاطرهيچكدومشون متاسف نيستم! فقط دارم كاري رو ميكنم كه به نفعته."

لحظه اي ساكت شد، انگار كلمات رو گم كرده بود...
و تيفاني با شنيدن صداي زين تكوني خورد...!

پسر دستش رو روي صورتش كشيد و دوباره به تخت نزديك شد و حرفش رو با آه شروع كرد، انگشتش رو جلوي صورت تيفاني تكون داد:

- "من هركاري براي محافظت ازت ميكنم ..."

خم شد و با شيطنت مشغول بازي با  موهاي تيفاني شد.لبش رو به گوش تيفاني نزديك كرد و زمزمه كرد:

-" قسم ميخورم...قسم ميخورم اگه بخواي به هري نزديك شي استخوناي پات رو خورد ميكنم..."

صداش بم شده بود؛
هر وقت سعي ميكرد جلوي بغضش رو بگيره صداش بم ميشد.
ضربان قلب تيفاني بالاتر رفت و احساس ميكرد قلبش اونقدر محكم ميزنه كه زين ممكنه صداش رو بشنوه، سعي كرد جلوي لرزيدنش رو بگيره و باز هم وانمود كنه خوابه...

زين از روي زانو هاش بلند شد، پاهاش رو از روي عصبانيت چند بار روي زمين كوبيد، ته ريشش رو خاروند و چند لحظه به تيفاني خيره شد، سرش رو تكون داد و با دردي توي سينش از اتاق خارج شد.

در رو پشت سرش بست و  به در تكيه داد.به لبه ي فرش كهنه اي كه توي راهرو انداخته شده بود لگدي زد و سرش رو بين دستهاش گرفت.

-"خدا لعنتت كنه هري..."

چند بار زير لب زمزمه كرد و  طبق عادت دستاش رو مشت كرد و لبش رو گزيد.
دستهاش رو دو طرف بدنش انداخت و با حس عجيبي كه توي چشمهاش بود از اتاق تيفاني فاصله گرفت.

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now