پنج | ویونا مکفرسون

964 217 168
                                    


تيفاني براي صدمين بار به ساعت مچیش خيره شد.
سه و بيست و چهار دقيقه...

به ساعت ديواري نگاه كرد كه مثل هميشه روي ساعت چهار، به خواب رفته بود و با ترس نفسي كشيد.
پتو رو بالاتر كشيد، تا جايي كه فقط چشمهاش بيرون بودن. دوباره نگاهش رو روي ساعت متمركز كرد و به عقربه ي دقيقه شمار قرمز رنگ كه به سرعت حركت ميكرد زل زد.
عقربه جلوتر رفت و عقربه ي ثانيه شمار به سرعت دنبالش كرد.
عقربه ي دقيقه شمار از عدد پنج گذشت...
سه و بيست و هفت دقيقه...
طولي نكشيد كه صداي تيك تيك بلند تري اتاق رو  پركرد...
تيك تاك ، تيك تاك
صدا درون روح تیفانی منعکس شد، صدایی که مربوط به ساعت مچیش نبود.
صدایی که قلبش رو لرزوند، صدایی که عرق سردی رو پشتش نشوند...
ساعت ديواري دوباره شروع به حرکت کرده بود!

تيفاني دستش رو محكم روي دهنش گذاشت و سعي كرد جلوي جيغش رو  بگيره، نفسهاش كوتاه و تند شده بودن و باعث ميشدن تو عمق دریای تاریکی شب، پتویی که روی تیفانی بود، تنها جسمی باشه که حرکت میکرد و به سرعت بالا پایین می شد. تیفانی حتی از ترس پلک هم نمیزد.

چشمهاش رو چند بار روي هم فشار و به آرومي ویشگوني از خودش گرفت. انگار ميخواست مطمئن بشه، مطمئن بشه كه اين بار خواب نيست!
شاید میخواست مطمئن شه این مرگِ تدریجیِ تزریقی، این بار وقتی بیداره اتفاق میفته
و اين بار....
البته كه بيدار بود...!

و این 'بیدار بودن'  باعث میشد شک کنه به عقلی که تمام روز، اتفاقات شب گذشته رو رد میکرد.
به رویایی که به سیاهی شب می موند و امشب روشن تر از خورشید توی مغزش میدرخشید و فریاد میزد که بیدار بوده، هست و برای هزاران وحشت دیگر هم بیدار خواهد بود.

با صداي فنر هاي دررفته ي تخت بغلي نفسش رو حبس كرد و بي حركت خشكش زد. چشمهاش رو بست؛ با اینکه هانا نمیتونست صورتش رو ببینه اما باز هم چشمهاش رو بست و سعی کرد با کوچیکترین کارِ ممکن از خودش محافظت کنه.
وقتی چشمهات بسته ست و تمام چیزهایی که واقعی هستن رو انکار میکنی و همه چیز سیاه و تاریکه، احساس آرامش میکنی.
وقتی تظاهر به 'احمق بودن' میکنی؛ همه چیز ساده تر میشه.

سر و صدا بیشتر شد؛
از صداي تخت ميتونست بفهمه هانا از جاش بلند شده. قدم هاي آرومي روي كفپوش چوبي اتاق برداشته شد و به تخت تيفاني نزديك شد.
[از نفسِ حبسِ دختر ؛
تا مرگِ قلبِ پسر؛
از لرزش تنِ زِد از خواب؛
با لغزشِ دستِ لیام در خواب؛
از آه سردِ نایل؛
و بغضِ تلخِ لوییس؛
از دفنِ روحِ هانا؛
تا مرگِ دختر و پسر...]

تيك تاك ساعت...
صداي قدم هاي آروم...
و نفس هاي تيفاني كه تند تر شده بودن...
نميفهميد از چي ميترسه...هانا همون دختر صبح بود...!
همون كه میخنديد و از يتيم بودنش براي تيفاني تعريف كرده بود...!
اما موقع شب...
تيفاني ازش مي ترسيد. نمي فهميد چرا اما حس عجيبي داشت؛
  شاید کارش اشتباه بود چون، هیچ وقت نباید برای 'احساسات' دنبال دلیل گشت. بعضی چیزها مثل ترس و درد، حتی به یه دلیل هم نیاز نداشتن.

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now