تیفانی مثل هميشه ساعت ديجيتالي ثانيه ها رو شمرد
پنجاه و شيش
پنجاه و هفت...
پنجاه و هشت....
پنجاه و نه....
بيب بيب بيب بيب بيب
صداي زنگ توي اتاق پيچيد و تيفاني پلكهاش رو باز كرد و به سقف زل زد.
نخوابيده بود...!
مثل شب گذشته و شبهايي كه ميدونست تكرار ميشن...مدتي به سقف زل زد و زل زد!
با يادآوري خاطرات شيرين خانوادشون لبخند كمرنگي گوشه ي لبش نشست و مثل رباتي از جاش بلند شد.
ميدونست؛
خوب ميدونست اگه يه شب ديگه رو به بيداري بگذرونه ديگه نميتونه ادامه بده.
بدنش درد ميكرد و با ديدن خودش توي آينه جيغ كوتاهي كشيد. مشت آبي به صورتش پاشيد و با يه آه از سينك فاصله گرفت. با بي حالي حوله ي صورتي رنگ رو به صورتش كشيد و اون رو آویزون کرد.
دستی به صورت خنکش کشید و خداروشكر كرد كه حداقل اتاقها حموم و سرويس بهداشتي داشت و مجبور نبودن هر روز صبح توي صف بايستن!درحموم رو پشت سرش بست و دست خيسش رو به شلوارش كشيد. نگاهش رو به اتاق دوخت و پوزخند زد.
-" پس برای من صبر نکرد..."هانا زودتر از اون، اتاق رو ترك كرده بود.
شايد؛
شايد چون از روبه رو شدن با تيفاني مي ترسيد.
شاید چون تيفاني چيزي رو به رخش كشيده بود كه هيچ كس اينو انجام نداده بود.
چيزي رو فهميد كه هيچ كدوم از بچه ها توی اینهمه مدت، نفهميدن و اين دختر تازه وارد داشت گند مي زد به نقشه هاش!تيفاني روي تخت نشست و جوراب سرمه اي رنگش رو پاش كرد، جوراب تا بالاي زانوش رو پوشوند.
دامن سرمه اي رنگش رو پوشيد و يه پيراهن مردونه ي سفيد تنش كرد. طبق عادت موهاش رو دم اسبي بست و با آرامش اتاق رو ترك كرد.
نبودِ هانا ذره ای هم ترسناک نبود، چون حس میکرد دلیل تمام ترسهاش رفتار عجیب هاناست و حالا با وجود نبودِ اون و نور خورشید که همه ی کابوسهاش رو سوزونده بود، نیازی به ترسیدن نداشت.توي راهروي خالي قدم برداشت و جلوتر رفت. صداي قدم هاش اكو ميشد و فضا رو ترسناك تر ميكرد.
روي مسيري قدم برداشت كه ديشب طي كرده بود و قيافه ي رنگ پريده ي خودش رو تصور كرد.ويونا مكفرسون...
ذهنش ناخودآگاه اين اسم رو يادآوري كرد و دختر پیش خودش لبخند زد.
شايد اين لبخند به خاطر اين بود كه دوست جديدي داشت.
دوستي كه مثل هانا مرموز نبود؛
دوستی که به خاطر برادرش مجبور نبود باهاش حرف بزنه؛
دوستی که خودِش اون رو پیدا کرده بود و هرچند دیشب فقط به زور چند کلمه بینشون رد و بدل شده بود اما همین هم غنیمت بود!به سالن غذاخوري رسيد و سيني غذاش رو برداشت. نگاه سرسري به سالن انداخت و متوجه بچه ها شد كه مثل هميشه رديف آخر نشسته بودن.
چرا همیشه خودشون رو از بقیه قایم میکنن؟
سوال توی سرش پرواز کرد اما جوابی براش پیدا نکرد، سری تکون داد و افکارش رو به عقب هل داد.
منظم قدم برداشت. سيني رو بالاي سرش نگه داشت و از بين چند نفر رد شد.
YOU ARE READING
The Alphabet Of Death | H.S
Fanfiction[Warning : scary scenes] "هیچ راهی نیست، هیچ چیز نمی تونه نجاتت بده" صداش مثل جیوه فورا تو هوای سنگین سالن بخار شد. Written by : Aida.M & LOST Harry Styles Fanfiction AU Copyright @aidoststories 2015-2020 ~ Cover: thanks to @pawriii_hz