ده | غبار

948 216 285
                                    

Doll house,
By: Melanie Martinez

دختر پلكهاش آروم لرزيد و زير لب ناله كرد.سعي كرد چشماش رو باز كنه اما انگار اين سخت ترين كار دنيا بود...به زور چشماش رو باز شدن اما به خاطر نور شديد سردرد بدي گرفت.احساس کرد تمام وجودش پر از درد شده.ناله ی نامفهومی از دهنش خارج شد و چيني بين ابروهاش نشست.
می خواست دستش رو بالا بياره، اما قدرتي نداشت، بی خیال شد و آه کشید همونطور که پلكاش رو روي هم فشار می داد و سعي می كرد منگي رو از خودش دور كنه.

صداي قدمهاي منظمي فضا رو پر كرد:

-"خداي من...
پس بالاخره تصميم گرفتي به دنيا سلام كني؟..."

صداي بلند و واضح پرستار آرامشش رو به هم زد، صدا براش مبهم بود!
انگار توي آب غرق شده بود و صداهاي نامفهومی بهش ميرسه.

آگاهي كم كم تو خونش به راه افتاد و وادارش كرد تا يه بار ديگه چشماي كريستاليش رو باز كنه و اين يه جورايي براش دردناك بود. نميخواست بيدار شه؛ انگار تو اون موقعيت تو آرامش بود و اون رو از درد دور ميكرد. اونجا براش درست مثل يه بهشت بود!و  هرصدايي كه مي شنيد اون رو بيشتر پايين مي كشيد و بيشتر و بيشتر به هوشياري نزديك مي كرد.

دوباره ناله كرد و تكون خورد.
تو آسمون شناور بود و هربار كه صداي پرستار شنيده ميشد، بيشتر به بدنش برميگشت.
چشمهاش رو باز كرد و به سقف سفيد خيره شد.
همه جا رو تار ميديد.
پلك زد؛
تصوير روبه روش براش واضح تر شد.
سفیدیِ محض!

قدرت كم كم به بدنش وارد شد، اما اين فقط به اندازه اي بود كه تونست انگشتش رو به آرومي تكون بده.اينبار بيشتر تلاش كرد و آرنجش رو به تخت تكيه داد و سعي كرد نيم خيز بشينه.
نگاهش با يه جفت چشم مهربون  يه دختر گره خورد.
يه دختر سفيد پوش!
به لبخند دختر توجهي نكرد و باسردرگمي نگاهش رو دور اتاق چرخوند. نگاهش به يه كاناپه كهنه افتاد كه گوشه ي اتاق، زير پنجره قرار داشت.

كاناپه اي كه زين كل ديشب رو روش بيدار مونده بود و آخر سر در مقابل خستگي كم آورده بود و به خواب رفته بود...
به خاظر حضور زين لبخند بي جوني زد.
انگار اون پسربا موهاي مشكي تنها چيزي بود كه به ياد می آورد.

هنوز همه چيز براش مبهم بود. سعي كرد وزنش رو روي دستهاش بندازه و بيشتر بلند شه، ولي از دردي كه توي دستش پيچيد نفسش بند اومد و روي تخت افتاد.

-"هي تو...نبايد تكون بخوري باشه؟"

صداي پرستار باعث شد سرش رو به طرفش بچرخونه و مدتي بي صدا بهش خيره شه.

-"ببينم تو ميتوني حرف بزني؟ بهم گفتن قبل بیهوش شدنت سرت به زمین خورده. چیزی یادت میاد؟!"

پرستار با گيجي پرسيد.
تيفاني به زمين خيره شد، انگار توي افكارش غرق شده بود و چيزاي مبهمي رو به ياد مياورد.
خودش رو ميديد كه بي وقفه مي دوييد.؛
یه تصویر تار؛
صداي داد هايي رو مي شنيد كه صداش ميزدن؛
سعي كرد تيكه هايي كه به ياد مي آره رو كنار هم بچينه و از پازل سر در بياره.
سرش به خاطر فكر كردن درد گرفت و اخمي كرد:

The Alphabet Of Death | H.SDove le storie prendono vita. Scoprilo ora