بیست | خوابِ خون

961 189 188
                                    


CNHNN KNT
[آهنگ بازی نهنگِ آبی]
[گایز واقعا این فصلو باید با آهنگ بخونید]

" Help me mother … "

تيفاني هنوز به كاغذ توي دستش خيره بود و ميلرزيد:
-"زويي...
زويي تو كي هستي؟...."

نميدونست چرا؛
ولي براي يه لحظه احساس كرد، زویی تصویری از خودش توی گذشته ست؛ با اینکه بلد نبود شعر بگه. خط زیبایی نداشت. باهوش نبود. زیاد معما حل نمیکرد.
این شباهت به خاطر استعدادهای زویی و خودش نبود؛ فقط به خاطر احساسات مشترکی بود که تیفانی توی چند خط شعر احساس میکرد
و پیوندِ احساساتی که روحها رو به هم متصل میکنه، هزاران بار قوی تر از شباهت ظاهریه.

خیال میکرد زویی خودشه كه خيلي وقت پيش تمام راز هاي اين مدرسه رو فهميده و براي همين مُرده.
مُرده و با چيزهايي كه از خودش به جا گذاشته، قصد داره به برادرش و  دوستهاش كمك كنه.
شايد؛
شايد جرم زويي فقط زياد دونستن بود...

سرش رو بالا گرفت و با ديدن درِ اتاق، جا خورد.
نفهميد اين همه راه رو كِي يا چجوري طي كرده. فقط دست سردش رو دراز كرد و دستگيره ي در رو با ترس لمس كرد و چرخوند.

هواي سرد اتاق توي وجودش پيچيد و تمام تنش شروع كرد به لرزيدن.
دستهاش رو روي بازوهاش کشید و نامه رو نگه داشت، چند قدم به داخل اتاق برداشت و با دیدن جسمی زیر ملافه ی سفید رنگ،  از جاش پريد‌! پوزخند صورتش رو پر كرد.
هانا خوابیده بود!!

لبخند تلخی زد و به افکارش اجازه ی صحبت داد:
چطور تونست بود بخوابه؟
چطور بعد از شنيدن خبر مرگ نورا خوابش برده بود؟
چطور مثل یه تیکه یخ رفتار میکرد؟

جلوتر رفت.
هرقدمی که برمیداشت، احساس گناهِ فکرهایی که راجب هانا کرده بود وجودش رو فرا میگرفت.
لبش رو گاز گرفت و سرش رو به دوطرف تکون داد.
نه!
هانا همچین آدمی نبود!
هانا چند ساعت پیش جلوی چشمهاش غش کرد!

باز هم جلورفت. صورت هانا از زیر ملافه ظاهر شد.
موهاش مثل یه هاله دورش ریخته بود و این باعث شد ترحم، نگاه یخ زده ی تیفانی رو برای چند لحظه پر کنه.
اینکه هانا چقدر سختی کشیده بود، تیفانی لحظه ای به این فکر کرد که برای نورا ، کسی که فقط سه جمله باهاش حرف زده بود ، اینقدر اشک ریخته؛
چه برسه به روزی که یکی از نزدیکهاش بمیره.

پوزخند از روی لبهاش پرید، سرش رو پايين انداخت و پوفي كرد.
باز هم احساساتش برنده ي ميدون بود.

فورمِ خاکستری ای که الان بین گِل های خشک شده ی جنگل، پنهان شده بود رو از تنش درآورد و با اكراه به لباسش خيره شد و اون رو تا جایی که ممکن بود از خودش دور نگه داشت.
از پنجره به بیرون خیره شد و روشنیِ خاکستری رنگِ خورشید رو تماشا کرد که کم کم توی جنگل جاری میشد.
روي تخت نشست و مشغول درآوردن جورابهاش شد كه تکونی رو روی تخت بغلی حس کرد:
-" تیفانی..."

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now