دو | جهنم

1.1K 224 205
                                    

با صدای پهلو به پهلو شدن هانا چشماشو باز کرد.

آهسته

آروم

بي حركت

هیچ وقت خوابش اینقدر سبک نبود ولی مطمئن بود دیشب حتی یک لحظه هم خوابش نبرده...

با ياد آوري ديشب چشمهاش رو به سرعت بست و سعي كرد جلوي شنيدن اون صداها رو بگيره.

نميشد!

آخه چطور ممكن بود؟

هربار سعي ميكرد چيزي رو نشنوه، فقط مغزش بيشتر صدا رو اكو ميكرد...

هنوز ميتونست صدای تیک تاک ساعت،

تکون خوردن پرده،

و صدای قدمای اون فرد رو بشنوه...

گردش رو كمي از روي متكا بلند كرد، سرش رو چرخوند و خيره شد به ساعت ديواري!

ساعت مثل همیشه روی ساعت "چهار" خواب رفته بود.

بعد هم نگاهش رو از ساعت گرفت و دوخت به تختی که به- گفته هانا- اضافه بود.

رو تختی مثل دیشب به هم ريخته نبود! صاف و مرتب مثل قبل! درست مثل اينكه ديشب هيچ اتفاقي نيفتاده باشه. هيچ چيز ديدن صحنه هاي قبل رو اثبات نميكرد، همه ي مدارك از بين رفته بود و تيفاني براي يه لحظه هم كه شده، فكر كرد خستگي ميتونه بلاهاي زيادي مثل توهم سرآدم بياره...

به هانا نگاه کرد . صدای نفس های آرومش رو می شنید.آروم خوابیده بود و موهای طلاییش دورش مثل هاله ی نورانی ریخته بود.

دم

بازدم.

دم

بازدم.

با ريتم نفس هاي هانا ميشمرد و از اينكه همه چيز كاملا طبيعي و همونجوري كه بايد باشه، به نظر ميومد، لبخند پهني زد:

" بس كن ما كه توي فيلم زندگي نميكنيم!"

صداش عصبي و خسته بود، به خودش يادآوري كرد، بعدهم سري تكون داد و به سرعت روي تخت نشست :

"چي ميتونه باشه به جز يه خواب؟ نكنه فكر كردي به جاي مدرسه به يكي از فيلمهاي هاليوود سفر كردي تيفاني پين عزيز؟"

عادت داشت خودش رو سوم شخص صدا كنه، خيال ميكرد با اين نوع حرف زدن، بيشتر از هروقت ديگه كنترل فكر و ذهنش رو داره اما صبح اون روز، بخشي از وجودش حتي با وجود جملات سوم شخص هم كنترل نميشدن و مدام تيفاني رو ياد كلمه به كلمه ي اون يادداشت مينداختن.

دستشو دو طرف سرش گذاشت:

"خوش اومدی ، خوش اومدی ...."

این جمله مرتبا توی سرش تکرار میشد، یاد تکه کاغذ کوچیکی که دیشب پیدا کرده بود افتاد. ازجاش پرید، کتابهاش رو از روی میز کنارِ تختش کنار زد.

The Alphabet Of Death | H.SWhere stories live. Discover now