Part 12

355 32 0
                                    


از ديد لي
واقعا نميدونم چيكار كنم...اصلا اوضاع خوب نيست از يه طرف ليسا از يه طرف چاني من هردوشون رو دوست داشتم..
بايد چيكار كنم..
به طرف اتاق ليسا رفتم هنوزم تو اي سي يو بود چانيول همش بالا سرش بود اين پسره احمق كاشك ميتونست كاري كرده رو جبران كنه
[فلش بك]
با جني به سمت خونه ليسا حركت كرديم تو راه همش جني داشت مخمو ميخورد از بس حرف زد..
جني:چرا در رو باز نميكنه؟
لي:كليدي چيزي جاي نميزاره؟
جني بعد از چند دقيقه فكر كردن يه بشكن زد و خم شد از زير پا دري كليدي رو ورداشت در رو باز كرد
-ليسااا كجاييي ما اومديم
بنظر ميومد كسي خونه نيست همه كجا رو سكوت فرا گرفته بوديم شروع كرديم به گشتن اتاقا كه صداي جيغ جني بلند شد
-ليساااااااااااا
+چيشده؟؟
به طرف اتاق دويدم باورم نميشد..ليسا با بدن ظريف و لاغرش روي زمين افتاده بود...اون دختري كه من ميشناختم ليسا نبود ليسا قوي تر از اين حرفا بود
-لي بلندش كن بايد ببريمش بيمارستان
سريعي ليسا رو كول كردم و سوار ماشين كردم..
وارد بيمارستان كار هاي كه ميكردم دستم نبود
+پرستاررررر
يه تخت اوردن و ليسا رو روش گذاشتم بعد از مدتي يادم اومد كه جني هم پيشمه پشت در منتظر مونديم..
-همراهان بيمار لاليسا مانوبان شمايد؟
+بله اقاي دكتر حالش چطوره؟
-خوشبختانه تونستيم معدش رو شست و شو بديم،اگه دو دقيقه دير تر ميرسيدين ممكن بود از دستش بدين
[پايان فلش بك]
مرور خاطرات چه فايده ي داره؟!!..به جز حسرت چيز ديگه ي هم ميتونه با خودش داشته باشه؟
از ديد چانيول
تو اين چند همش پيش ليسا بودم..هر باور كه بدن بي روحشو روي تخت ميديدم به خودم لعنت ميفرستادم..بايد همه اينا من بودم
گوشه ي تخت نشستم و دستمش رو گرفت اون دستاي كه خيلي وقته بدونش دارم اعذاب ميكشم...كاشك حداقل بتونم براي اخرين بار تو بغلم بگيرمش...
تو مرداب افكارم غرق بودم كه حس كردم يكي داره دستم رو فشار ميده..خودش بود ليسا علايم حياتي نشون داد..از اتاق خارج شدم
+دكتر علام حياتي نشون داد
دكتر به همراه يه پرستار با شتاب به طرف اتاق ليسا رفتن
دكتر چراغ قهوه به ظرف چشم ليسا گرفت و با اونيكي دستش چشماي ليسا رو باز كرد و نور چراغ رو رو چشاش قرار داد...اون چشم بود رنگ مشكي كه ادم رو تو خودش ميكشوند...
دكتر بعد از چند دقيقه لب زد
-خانم لاليسا رو به بهبودن نگرانشون نباشد،به زودي بهوش مياد
بعد از شنيد جمله دكتر قلبم اروم گرفت..تو اين چند وقتي كه ليسا تو بيمارستان بود اولين باري بود كه قلبم اروم ميگرفت
دلم براي خنده هاي خوشگلش تنگ شده بود..چقدر من ميتونم نامرد باشم..

It is my fault Where stories live. Discover now