The end

596 27 5
                                    


از ديد ليسا
بعد از اون شب همه چيز تغيير كرد،همه خوشحال بودن
منو چانيول هم بعد از چند ماه ازدواج كرديمو يه خانواده شديم،امروز روز عروسي بكهيون و جيسو بود براي امروز خيلي تدارك ديده بود...همه سر جاهامون نشستيمو عروس و دوماد وارد تالاب شدن...دست تو دست هم كشيش اونا رو زنو شوهر اعلام كرد
چانيول:گريه م گرفت
ليسا:چرا؟!
چانيول:چون ببك جونم داره ازدواج كرد
يه چشم غره بهش رفتم به گذشته فكر كردم،ياد وقتي كه از چانيول جدا شدمو فهميدم جينا رو حاملم شرايط سختي داشتم از اونور كمپاني و اونور چانيول كه حتي
نميدونست بچه ي هم وجود داره اون موقعه تصميم گرفتم برم تايلند براي يه سال و جينا رو همون جا بدنيا بيارم و
غير حضوري تمرين كنم...همه اينا گذشت تا جينا بدنيا
اومد وقتي به اين دنيا اومد به من اميد زندگي دوباره داد
شايد اگه اون نبود منم نبود...
سه سال و چند ماه  بعد
جينا:مامان كيكو كي مياري؟؟
ليسا:عجله نكن هنوز بقيه نيومدن
لي:ما اومديمممم
ليسا:بالاخره
و اما لي و جني چيشدن؟شايد براي همتون سوال پيش اومده،بعد از ازدواج جيسو و بكهيون ،لي چندين بار به
جني پيشنهاد ازدواج داد و جني براي اينكه فک کنیم راضی به ادامه دادن با ییشینگ نیست "نه"
ميگفت كه بالاخرع جواب بله رو داد و هممون رو خلاص كرد
جيسو:بكهيون برام ابميوه بيار
بكهيون:خودت پاشو بيار ديگه
جيسو:مثل اينكه تو منو به اين وضع انداختيااااا
بكهيون:باشه باشه
بكهيون از سر جاش پاشدو رفت ابميوه براي جيسو بياره
چانيول:چه خبر پسر؟
بكهيون:جيسو موهامو سفيد كرد الان رنگم جواب نميده، انگار من گفتم بيا بچه دار شيم،حاملستااا اما نگار داره كوه ميكنه
چانيول:خدا بهت صبر بده
بكهيون:دارم ديوونه ميشمممم
جيسو:بكهيوننننن ابميوه من كجاستتتتتت
بكهيون:اوففف اومدمممم
و ابميوه رو داد جيسو
بالاخره همه اومدن و كيك تولد جينا رو اوردم امروز تولد ده سالگيش بود باورم نميشه ده سال از اومدن فرشته كوچولوي من از زمين گذشته باشه
چانيول:ليسا نظرت چيه ما هم دوباره بچه دارشيم؟
ليسا:خفه شو
چانيول:چرااا خوبهههه هاااا
ليسا:خودت حامله شووو
و رفتم به سمت بچه ها...كنار جني نشستمو و چانيول هم به جمعمون اضافه شد،همه ميخنديدن شاد بودن،اگه چند سال پيش يه نفر وضعيت الانمون رو بهم ميگفت عمرا باور ميكردم،تو زندگي يه اتفاقاي ميوفته كه مسير زندگيتو عوض ميكنه اما بايد با همه مشكلات بجنگي،تا پيروز ميدون شي،همه ما يه خاطرات خوب و يه خاطرات بد داريم،تموم شدن هر داستاني شروع يه داستان ديگس،ميدونم سخته كه يه داستان تموم شه اما يه روزي همه داستانا تموم ميشن،اگه ديد داستاني با يه پايان بد
تموم شد بدونيد اون داستان هنوز تموم نشده
هميشه به خودت اعتماد كن و نزار زندگي از پا بندازتت
*پــايــان*
پ،ن:بالاخره قصه ما هم تموم شد اميدوارم ازش لذت برده باشيد،ممنون از خوندنتون ❤️😍

It is my fault Where stories live. Discover now