Part 34

259 18 0
                                    


همون جا كنار تخت خوابش برد...
صبح با نوري كه مستقيمن تو چشماش ميخور بيدار شد
وقتي بيدارش جينا رو رو تخت نديد،ترسيد كه رفته باشه و دوباره از دستش بده،درسته كمتر از يه روز بود كه از وجود بچش خبر داشت اما بازم حسي بهش پيدا كرده بود كه تا حالا نداشت...سريعي از پله ها پايين رفتو با ديدن جينا سر ميزن صبحونه لبخندي زد،جينا بغل لي نشسته بود و روبه روش كيونگسو بود...چانيول دست و سرتشو شست و به جمع اونا پيوست بغل جينا كه جاي
خالي بود نشست
چانيول:ديشب خوب خوابيدي؟
جينا:اوهوم....چيزه
چانيول:چيشده؟
جينا:ميتونم بابا صدات كنم؟
چانيول لبخند زد
چانيول:البته عزيزم
لي:جينا مامانت كه وقتي صبحونت تمومش شد ببرمت خونه
جينا:من نميرم خونه،من ميخوام پيش شما ها بمونم
لي:مامانت ميخواد بري خونه
جينا:اما من نميخوام،من تمام اين مدت پيش مامانم بودم حالا ميخوام پيش بابام بمونم
لي:عين مامانت لجبازي...من كه نميتونم مامانتو راضي كنم
جينا:خودم بهش ميگم
از ديد بكهيون
شب اصلا خوابم نبرده بود هم تو جام تكون ميخوردم،از جام پاشدم،مخم قاطي كرده بود يعني منو جيسو بخاطر هيچو پوچ از هم جداشديم؟!مثل اينكه هنوز ماجرا
تموم نشده حالا جريان اين بچه،بايد يه جوري رابطمو باز با جيسو خوب كنم،واقعا دلم ميخواد باز باهم باشيم،اما فكر نكنم اون بخواد...به سمت اشپزخونه رفتم كه صداي خنده ميومد..
بكهيون:اينجا چه خبره؟!
چانيول با ديدن بكهيون لبخندي زد
چانيول:اون عمو بكهيون
و به من اشاره كرد
جينا:ميدونم در مورد همتون شنيدم
كيونگسو:چطوري؟!
جينا:مامانم درمورد همتون بهم گفته
كيونگسو:تو اين چند سال با كي بودين؟
جينا:عمو كاي
باورم نميشد كاي اين همه مدت ميدونست ليسا زندس و هيچي نگفت...
از ديد لي
با صداي گوشيم از رو ميز پاشدمو گوشيمو جواب دادم
ليسا:كي جينا رو مياري؟
لي:ميگه نمياد
ليسا:يعني چي نميادددد؟؟؟؟
لي:عينه خودته
ليسا:گوشي بده بهش
گوشيو دادم به جينا
ليسا:با عمو لي بيا خونه
جينا:نميام
ليسا:اوفففف جينا از دست تو هر كاري ميخواي بكن
و قطع كرد
يه فكري بع سرم زد،شايد بتونم همه چيزو به حالت اول برگردونم
گوشيمو از جينا گرفتو شماره جني رو گرفتم
...
شب شد و همه تداركات رو ديده بوديم براي اومدن جيسو
و جني...
شامم كيونگسو درست كرد...با صداي زنگ همه لبخند زدن بكهيون رفتو در و باز كرد...
از ديد بكهيون
رفتم درو باز كردم با يه لبخند مليح بهشون خوش امد گفتم،جيسو هم جواب لبخندمو داد،حتما اونم دوست داره بازم باهم باشيم...يك ساعت از اومدنشون ميگذشت
چانيول مشغول جينا بود،لي داشت با جني حرف ميزد
و بقيه هم مشغول كاراي ديگشون بودن،به جز منو جيسو
كه بيكار نشسته برديم بايد سر صحبت رو باز ميكردم
بكهيون:چه خبر؟
جيسو:هيچ خبر
مثل اينكه گند زدم،بايد ميرفتم سر اصل مطلب
بكهيون:جيسو ميشه يه فرصت ديگه بهم بدي؟
جيسو:براي؟
داشت خودشو ميزد به خريت
بكهيون:براي شروع دوباره رابطمون
جيسو:رابطه ما ديگه نابود شد بكهيون اونم براي يه بار نه
براي دوبار ما ديگه نميتونيم شروع كنيم،شايد تقدير ما باهم نوشته نشده،منو تو بدرد هم نميخوريم،همه اين اتفاقاي كه ميفته دليل داره دليلشم اينكه منو تو اصلا بهم علاقه ي نداريم...
بكهيون:اما من هنوز دوست دارم
جيسو:شايد به حرف ميگي اما تو قلبت يع چيز ديگس
ما فقط به هم وابسته بوديم همين و تو اين وابستگي رو با عشق يا هر چي كه اسمشو ميزاري اشتباه گرفتي
بكهيون:من به احساساتم مطمينم
جيسو:اما من نيستم،من ادمي نيستم كه چندين بار شكست بخوره اما تو رابطه با تو چندين بار شكست خوردم و ديگه نميتونم ادامه بدم

It is my fault Where stories live. Discover now