Part 14

342 27 0
                                    


#تقصير_منه
از زبون ليسا
جني و لي براي ملاقاتم اومده بودن، و همش سر به سر هم ميزاشتيم هممون خوشحال بوديم،اما نگرانم هميشه وقتي ادم خيلي خوشحاله يه چيزي ميكشونتش پايين..
لي:هي ليسا نظرت چيه وقتي خوب شدي بريم تعطيلات
جني:من موافقم
ليسا:ماشاالله جني تو هميشه موافقي
جني:ادم بايد سازگار باشه
با اين حرف جني همه زديم زير خنده،درسته حرفه خنده داري نبود اما نياز داشتيم بخنديم تا همه چيزو فراموش كنيم با صداي در از مرداب افكارم بيرون اومدم
ليسا:بفرماييد
در باز شد،انتظار داشتم هر كسي پشت در باشه به جز اون،اون...اون چانيول بود
چانيول:سلام بچه ها
لي:تو اينجا چيكار ميكني؟!
چانيول:بايد با ليسا حرف بزنم
لي:لازم نكرده
ليسا:بچه لطفا بريد بيرون
تا لي ميخواست حزفي بزني جني اونو از اتاق برده بود بيرون،حالا من و چانيول فقط مونديم...
ليسا:چي ميخواي؟
چانيول گلاي كه تو دستش بودو گذاشت روي ميز..
چانيول:ليسا ميتوني ببخشيم
ليسا:چيزي براي بخشيدن مونده؟
چانيول:من متاسفم
ليسا:فكر ميكني با متاسفم بودن تو چيزي درست ميشه؟؟
خودت خواستي تمومش كني و تمومش كرد،تو اصلا دوستم داشتي؟
چانيول:آ...ره
ليسا(پوزخند زد):بازم داري دروغ ميگي پاركـ چانيول، تو هيچ وقت من و دوست نداشتي فقط من بودم كه از خودم گذشتم..
همه اين حرفا رو ميزدم اشك تو چشمام جمع ميشد اما خودمو كنترل كردم،اخه چرا اين اشكاي لعنتي تموم نميشن؟؟
چانيول:ليسا نميدوني من تو اين چند سال چقدر زجر كشيدم
ليسا؛اما به اندازه ي من نه!!
چانيول:بزار برات توضيح بودم..
حرفشو قطع كردم
ليسا(باداد):من توضيحييي نميخوامممم ميفهميييي؟؟؟ ديگه نميخوام ببينمت لطفا برو بيرون
چانيول به سمت در رفت برگشت و نگام كرد
چانيول:دوباره به دستت ميارم
و رفت..
از زبون بكهيون
خسته شدم همش به جيسو زنگ ميزنم جواب نميده شايد وقته شه،از هم جدا شيم جيسو قبلشم با من سرد شده بود،درسته دوسش دارم اما اون هيچ وقت نداشت...
با صداي تلفنم به خودم اومدم
بكهيون:الو
هيونا:هي پسر كجاي من الان سئولم
شايد بهتر باشه با هيونا شروع كنم..
بكهيون:من خونم بيا اينجا
هيونا:اوكي
چند دقيقه بعد دم در بود
هيونا:چه خبر از دوست دخترت اسمش چي بود،اها جيسو
بكهيون:تو اخبار نديدي؟
هيونا:نه
بكهيون:تصادف كرده
هيونا:چيييييي؟؟؟
بكهيون:حافظشو از دست داده ما هم تقريبا كات كرديم
هيونا:اخي حيف شد
بكهيون:از دوست پسرت جيمي چه خبر؟
هيونا:عوضي بود بابا نصف امريكاي ها اينطورين
بكهيون(با خنده):رفتي امريكا براي ما امريكا امريكا ميكني..
هردمون باهم خنديديم..
از ديد جيسو
اين پسر هم مثل كنه بهم چسبيده بود نميدونم چرا اين روزا زنگ نميزنه،انگار به زنگش عادت كردم،فقط يه قسمت از حافظمو يادمه داشتم با يه دختر مو طلايي با چشماي درشت حرف ميزدم اون دخترمو ميشناسم؟؟
چرا همه بلاها بايد سر من بياد؟؟؟
*هر پايان تلخي با خودش يه آغاز شيرين مياره*

It is my fault Where stories live. Discover now