Part 17

290 22 0
                                    

از ديد ليسا
حالا بايد چه غلطي بكنيم؟؟واقعا ديدن چانيول و بكهيون كم بود،هر ثانيه داشتن نزديك و نزديك تر ميشدن،خدا
خدا ميكردن نيان اما از شانس بدم جواب نداد،سرم انداختم پايين تا من و نبينن،نميدونم چرا اين كار رو ميكردم
شايد چون نميخواستم با چانيول رو به رو بشم
بكهيون:سهون اين ليدي ها كي باشن؟!
و بالاخره بهمون رسيدن،نگاهاس سنگينشون رو رو خودم حس ميكردم،سكوت همه جا رو گرفته بود
چانيول:لي..سا
حرفي نزدمو فقط سرمو گرفتم بالا تصميم گرفتم برگرد به اتاقم اين بهتر راه بود
ليسا:سهون من بعدا بهت زنگ ميزنم
از رو صندلي پاشدمو داشتم راهمو ميرفتم كه يه چيزي مانع شد،دست چانيول مچ دستمو اسير كرده بود
ليسا:ولم كن
چانيول:تو اينجا چيكار ميكني؟
ليسا:ولم كن دستم..درد گرفته
سهون:ولش كن چانيول
چانيول:تو دخالت نكن سهون..
ليسا:ولم كن چانيول دارم اذيت..ميشم
سهون اومد و دست چانيول رو از دستم جدا كرد
چانيول:سهون به تو ربطي نداره اين موضوع بين من و ليساس
پشت سهون قايم شدم،ميدونم كار احمقانس ولي اين بهترين كاره
همه به سمت صدا برگشتيم
لي:خيلي هم به سهون ربط داره
ليسا:يشينگ...
چانيول:چرا اونوقت؟؟!!
سهون:چون من دوست پسر ليسام...
از ديد چانيول
با اين حرف سهون قلبم به هزار تيكه تبديل شد،يعني
ليسا منو فراموش كرده؟؟سهون رفيقم بهم خيانت كرده؟؟
چانيول:چي داري ميگي سهون؟؟!!
يقه سهون رو گرفتم نميدونم چرا اما اون نبايد با من اينكار رو ميكرد
ليسا:ولش كن چانيوللللل
وقتي ليسا اسممو صدا زد قلبم لرزيد هنوزم وقتي صدام ميكنه خوشحال ميشم اما ايندفعه با همه دفعه ها فرق داشت اون بخاطر اينكه  يقه دوس پسرتشو  گرفته بودم منو صدا زد😿
از ديد جيسو
و بالاخره از چيزي كه ميترسيدم سرم اومد ديدن دوباره بكهيون،كاشك اون باز بكهيون كيوت و با نمك من بود نه يه بكهيون پست و خيانت كار
بكهيون:جيسو..تو اينجا چيكار ميكني؟
جيسو:چرا ميخواي بدوني؟
بكهيون:چون ما هم اينجايم
جيسو:باشين كه باشين تو خيلي خود خواهي بيون
تا ميخواست جوابمو بده با صدا فرياز ليسا از بار اومديم بيرون
ليسا:چانيول ولش كنننن
بكهيون رفت تا سهون و چانيول رو جدا كنه
بكهيون:بچه ها شما ها چتون شده؟؟
چانيول:از اوه سهون بپرس
لي:بس كن چانيول يه جوري ميگي انگار بهت خيانت شده تو كسي نيستي كه بهت خيانت شده تو كسي هستي كه خيانت كرده...هممون ديديم،شنيديم چيشد پس لطفا تظاهر نكن..
ليسا:بسه بسههه،خسته شدم از دست همتون لعنت به روزي كه وارد زندگيم شدي پارك چانيول
و رفت
كمكم همه به سمت اتاقشون رفتن منو بكهيون مونديم
جيسو:خوشحالي؟
بكهيون:چطور؟
جيسو:چون ازم دوري؟
يه پوزخند زد
بكهيون:تو چي؟
جيسو:اره
و رفتم لعنت به من چرا چرت و پرت گفتم بدتر از اين نميشه،اصلا چرا من راستش رو بايد بگم؟؟ وقتي او اصلا من رو دوس نداره،آيششش بسه اينقدر فكراي مزخرف كردم...
*كسي از فردا خبر نداره...*

It is my fault Where stories live. Discover now