" مامانی ! " لویی جیغ کشید.کنار پنجره میپرید و به بیرون اشاره میکرد. " ددی ! "
چشمای کارن گشاد شدن و دست هاشو با پیشبند پاک کرد و کنار لویی ایستاد.به زین نگاه میکرد که داشت ماشینشو پارک میکرد.
" باید به پاپا بگیم " کارن زمزمه کرد.نوه شو بغل کرد و از پله ها بالا رفت.مشتشو اورد بالا که به در ضربه بزنه اما قبل اینکه بتونه کاری کنه ، لیام در رو باز کرد در حالی که موهاش بهم ریخته و چشماش قرمز بود، و تو دستش یه نامه بود.
" مامان " صدای شکسته ش بیرون اومد و نامه رو جلوی صورت مامانش گرفت.
" اینجا میگه در رو باز کن..چی ...اون نمیتونه اینجا باشه ، مگه نه ؟ "
کارن اب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد.چشمای لیام گشاد شدن و سریع برگشت به اتاقش و در رو محکم بست.زود در رو قفل کرد.
" لیام در رو باز کن ، حداقل باهاش حرف بزن " کارن اصرار کرد. به در ضربه میزد.
" این به اون اسونی که فکر میکنی نیست مامان " صدای شکسته ب لیام از پشت در بسته اومد. " فقط ... فقط بذار لویی رو ببینه ، من نمیخوام ببینمش این بهم اسیب میزنه "
و با این ، قلب کارن درد گرفت وقتی صدای پسر کوچولوش رو شنید که شکست و بعدش هق هق میکرد.
با قدمای اهسته به پایین رفت.لویی رو ساکت میکرد وقتی هی میپرسید که پاپا چرا داره گریه میکنه .
" تو میخای ددی رو ببینی ؟ " کارن با یه هیجان فیک گفت و کاملا سوال لویی رو نادیده گرفت.و سعی کرد موضوع رو عوض کنه. که موفق هم شد وقتی لویی با خوشحالی سرشو تکون داد. و حواسش از پاپا که گریه میکرد پرت شد.اون خیلی گریه میکرد بهرحال.
و بعد صدای در زدن اومد.لویی جیغ کشید و تو بغل مادربزرگش تکون میخورد. " باشه باشه میریم اونجا " کارن گفت و ناراحتی توی صداش رو پنهان کرد.رفت جلو و دستش رو روی دستگیره در گذاشت.قبل اینکه در رو کاملا باز کنه فقط برای اینکه با دامادش روبرو بشه.
" ک- کارن ؟ " زین زیر لب گفت.بهش با چشمایی که معذرت خواهی توش بود نگاه کرد.اون موقع کارن فهمید که اون چقد تغییر کرده.زیر چشماش باد داشت و خیلی لاغر شده بود.بینیش یکمی قرمز بود .ریشاش بیشتر از قبل بود و موهاش بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود برعکس قبلا که همیشه مدل میداد.چشماش قرمز بود و پف کرده بود. بعد کارن چشمش به حلقه ش که تو انگشتش بود افتاد.چون اخرین باری که دیدش حتی حلقه هم دستش نبود.
رشته ی افکارش پاره شد وقتی لویی تو بغلش جیغ کشید.
" ددی ! ددی ! "
چشمای زین از صورت کارن به سمت بازوهاش رفتن و لبخند زد.
اولین لبخند بزرگش بعد مدت ها وقتی که پسرش رو دید.
" لویی ...اوه ... خدای من...تو...تو خیلی بزرگ شدی " زین زمزمه کرد و دستشو برد به سمتش.کارن با تردید بهش نگاه کرد و بعد لویی رو از بغل خودش به بغل پدرش منتقل کرد.
" بیا تو " صداش همونجور بود که زین تو تلفن شنیده بود.اروم کوتاه و با کینه.
لویی تو بغل پدرش خندید خیلی وقت بود که تو بغل پدرش نبود و حالا که هست عاشق هر دقیقه ازشه.
لیام تو اتاقش داشت گریه میکرداون میتونست صدای زین رو از لحظه ای که مامانش در رو باز کرد بشنوه و قلبش تو شکمش افتاد.
و زین ؟ زین حس میکرد تو یه دوراهی پیچیده و عجیبه.اون خوشحال بود که پسرشو داره - پسرشونو - مایه افتخار خودشو لیام و شادیشون تو بغلشه. اما بازم حس ناراحتی و غم داشت.چون انتظار داشت لیام در رو باز کنه.و حداقل ... حداقل بتونه صداش رو بشنوه.
" بشین میرم چای درست کنم " کارن گفت و زین رو تو پذیرایی تنها گذاشت.پسر مو مشکی سریع روی مبلی که خودش و لیام همیشه روش مینشستند ، نشست.
لویی خندید خودشو به سینه ی پدرش مالوند.زین گونه ش رو نوازش کرد.
" سلام بیبی ، ددی دلش خیلی برات تنگ شده بود " اون زمزمه کرد.یه بوسه روی سر پسرش گذاشت.
" لو دلش برای ددی تنگ شده بود ! لو ددی رو دوست داره ! " لویی گفت و روی پاهای زین بلند شد تا بینیشو ببوسه.
زین خندید و سعی کرد با بازی ، بینی لویی رو گاز بگیره. باعث شد پسر دوساله بخنده و اهسته به گونه (زین ) ضربه بزنه.
" پاپا دلش برای ددی تنگ شده " لویی زمزمه کرد. و قلب زین فشرده شد.پیشونیش رو روی پسرش گذاشت و چشماشو بست.
" میدونم بیبی ، ددی هم دلش برای پاپا تنگ شده ، ددی خیلی عاشقه پاپا س "
____________
خدایا سایهی منو از سر اینا کم نکن .😑
ممنون از وقتتون 🙏
Yamna🏳️🌈
YOU ARE READING
Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}
Fanfiction[Completed] زین سعی میکنه دنبال رستگاریای بگرده که لیاقتشو نداره ، و بعد از خیانت کردن به لیام بهش نامه میفرسته و همیشه اونا رو با " Love, Cheater." امضا میکنه تا به احساسات کمی که توی خودش نگه داشته اضافه کنه .