" میتونی شبو بمونی ، اگه بخوای البته " کارن پیشنهاد داد . لحن صداش هنوز یخی و محکم بود . حتی بعد از اینکه زین دلایل پشت وضعیت مضحکشو توضیح داده بود ، کارن هنوز یه جورایی ازش متنفر بود . ولی زین انتظارشو داشت ؛اون خودشم از خودش متنفر بود .
" ددی، بمون !" لویی خواهش کرد ، هنوز توی دستای پدرش پیچیده شده بود و گونش به سینهی زین چسبیده بود . بهش نگاه کرد ؛ وقتی درخواستشو کرد یه اخم کرد
" لطفنننننننن ؟"زین نخودی خندید و یه دستشو لای موهای لویی برد ، به شباهتی که به لیام داشت لبخند زد .
" آره میمونم "حقیقتش، اون در هر صورت داشت برنامه میریخت که بمونه و انتظار داشت به پای کارن بیوفته و التماسش کنه تا بزاره بمونه .
" باشه ، پس من میرم اتاق مهمان رو آماده کنم " کارن زیر لب گفت ، یه بوسهی کوچیک روی سر لویی گذاشت و بعد از پله ها بالا رفت .
زین وقتی داشت با یه لبخند کوچیک به بینی لویی با انگشتش ضربه میزد ، آه کشید و پسرش با چشمای گشاد بهش نگاه کرد .
" ددی؟ لو خوب ! لو ماشین ؟" زین خندید ، پهلوهاش رو آروم قلقلک داد و یه بوسه روی پیشونیش گذاشت .
" آره ، معلومه بیبی . بیا بریم بیرون ها ؟ یکم وقت ددی-لوبری بگذرونیم ؟" لویی ذوق کرد و سرشو تکون داد ، وقتی از روی پاهای زین پرید ، دستاشو بهم زد و سریع با تاتیتاتی از پله ها بالا رفت تا دنبال مادربزرگش بگرده . زین بلافاصله با عجله دنبالش رفت ، چون به اندازهی کافی حس عام داشت که بدونه لویی هنوز نمیتونست از پله ها بالا بره .
" بیا اینجا مرد کوچک " زین نخودی خندید ، لویی رو توی دستاش بلند کرد ، وقتی پسرش ریز خندید و به گونش ضربه زد قلبش از شادی پر شد .لویی رو تا بالای پله ها حمل کرد و حقیقتاً داشت به اتاق مهمان میرفت اگه به خاطر صدای گریهها و ناله هایی که از پشت یه در میومد نبود ، در اتاق لیام .
لبخند زین بلافاصله محو شد و به در بسته خیره شد . وحشت کرده بود ، میدونست عشقش داشت گریه میکرد ولی اون نمیتونست دلداریش بده .
" ددی ؟" لویی با این پا و اون پا کردن گفت . آروم به گونهی زین زد . " پاپا گریه ؟ ت..تو ناراحت کردی... پاپا رو ؟"
و توی اون لحظه زین میتونست قسم بخوره که قلبش وقتی با شوکزدگی به لویی خیره شد ، توی شکمش افتاد . گریه های پس زمینه وضعیتو بدتر میکردن .
" آ .. آره بیبی . ددی پاپا رو ناراحت کرد . ولی ددی خیلی خیلی خیلی متاسفه " زین زمزمه کرد و اشک توی چشماش جمع شد وقتی گوششو به در لیام چسبوند .
" صدامو میشنوی لیام ؟ بیبی ؟ منم . شوهر کونیای که عاشقته . من خیلی دوست دارم بیب . خیلی متاسفم . " زین حالا داشت کاملاً هقهق میکرد ، لویی ساکت مونده بود و به پدرش که گریه میکرد خیره شده بود .
YOU ARE READING
Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}
Fanfiction[Completed] زین سعی میکنه دنبال رستگاریای بگرده که لیاقتشو نداره ، و بعد از خیانت کردن به لیام بهش نامه میفرسته و همیشه اونا رو با " Love, Cheater." امضا میکنه تا به احساسات کمی که توی خودش نگه داشته اضافه کنه .