•Nineteen•

1.1K 216 81
                                    


" و این ما ...ماشینه !" لویی جدی گفت و به ماشین قرمز توی کتاب داستان اشاره کرد .
" ما ... ماشین قرمز میخام ددی !"

زین همزمان با تکون دادن سرش برای پسرش لبخند زد .

لویی خونه‌‌‌ی زین بود چون مشکلات جدایی داشت ولی لیام نمیتونست بذاره پسرش تنها به خونه‌‌‌ی یه مرد خیانتکار بره .

برای همین بود که توی آشپزخونه بود و داشت برای هر سه تاشون شام درست میکرد . درست مثل قدیما .

" ددی ، نمیخوام بخ ... بخونم " لویی زیرلب گفت و کتابشو بست .
" م ... میشه راز بگم ؟"

چشمای زین گشاد شدن و سرشو تکون داد و اونو پایین آورد . لویی وقتی زمزمه میکرد دستشو دور دهنش گذاشت و گه‌گاهی موقع زمزمه‌اش آب‌دهنش بیرون میپرید .

" من دیدم پاپا به دودولش ( عاقا دیک به زبون بچه ها . همینه دگ نه ؟ :/ ) دست میزد . داشت صدا در می .. درمیاورد م ... مثل ... ممم آره ... و از اون کلمه‌ی بد اف استفاده کرد و...وقتی جیش کرد "

و آره شاید زین آب‌دهنش پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن وقتی با چشمای گشاد به پسرش نگاه کرد و متوجه شد وقتی پدرش داشته خودارضایی میکرده ، قایمکی دیدتش .

---------

" آااام لیام ؟ "

" نه ، خفه شو . درباره‌ی این حرف نمیزنیم "

" باشه ، ولی واقعاً لازم نیست دهن لویی رو با صابون بشوری . "

لیام به زین نگاه کرد و چشماشو چرخوند . مرد مومشکی با ترس ازش دور شد وقتی تماشاش کرد که دهن لویی رو با صابون ضدعفونی میکرد .

" حالا وقت چشماست که چیزی یادشون نمونه "

" پاپا نه ! صابون میخاره !"
لویی اعتراض کرد ، وقتی مزه‌ی صابون رو توی دهنش حس کرد اونو باز کرد ‌.

" لیام این واقعاً لازم نیست "

لیام سرشو دوباره به سمت زین برگردوند گوشای لویی رو گرفت .

" اون وقتی من خودارضایی میکردم منو دید زین ، این شرم‌آورترین لحظه‌ی زندگی منه ! "

ولی زین اصلاً به هیچ چیز توجه نمیکرد چون سرش خیلی با تحسین کردن لیام شلوغ بود که چقدر توی حمامش ، وقتی پسرشو تمیز میکرد و با اون شکم برآمده‌ش که بچه‌شو داشت ، پرفکت بود .

---------

" من میتونم روی مبل بخوابم لی ، واقعاً مسئله‌ی بزرگی نیست . "

" اشکالی نداره باشه ؟ میتونم با لویی بخوابم فقط یه تشک لازم دارم "

لیام با خستگی لبخند زد و لویی رو که خوابیده بود روی تخت‌خوابش گذاشت .

" من روی تشک میخوابم ، تو روی تخت بخواب، تو حامله‌ای لیام ، باید همیشه راحت باشی "

زین وقتی یه دست گرم روی ‌شونه‌ی لیام گذاشت گفت و به طرز خوشایندی سورپرایز شد وقتی لیام شونه بالا ننداخت تا دستشو بندازه .

" خیله خب "

لیام لبخند زد ، دستشو برای یه لحظه‌ی کوتاه روی دست زین گذاشت و بعد برش داشت و از اتاق بیرون رفت .

" باشه ، شب‌بخیر زین "


Tnx 4 ur precious time🙏
Yamna🏳️‍🌈

Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}Where stories live. Discover now