•Twenty-Four•

1.1K 191 41
                                    


یازده ساعت طول کشید .

یازده ساعت از جیغ های بنفش لیام . یازده ساعت از هل‌داده شدن زین توسط لیام و بعد تو آورده شدن توسط خواهش های لیام . یازده ساعت از دو لیوان قهوه تو یه ساعت مصرف شده توسط مرد با پوست تیره . یازده ساعت از گام‌برداشتن به عقب و جلوی کارن ، با فکر کردن به اینکه یه چیزی رو فراموش کرده . یازده ساعت از درد و جیغ های مشقت بار تا لندون ( Landon) اوریون مالیک- پین ، یه توپ کوچولوی صورتی پیچیده شده تو یه پتوی آبی ، توی بازوهای یه لیام خیلی خیلی خسته گذاشته شد .

یازده ساعت بعد ، خدا بهشون یه نعمت داده بود .

لیام ، تنها کلمه‌ای علاوه بر " دوست دارم " بود که از دهن زین بیرون اومد بلافاصله وقتی چشماش به بیبی‌بوی‌اش افتاد .

اون خیلی خوشحال بود ، میشه گفت پرسرور حتی . اون بالاخره بیبی‌بوی‌شو داشت - بیبی‌بوی‌ای که بیشتر از نصف حاملگیش رو به خاطر رفتار های گاییده شده‌اش از دست داد - ولی در هر صورت بیبی‌بوی‌اش .

" زین  "

صدای لیام نرم و خسته بود ، ولی لبایی که گذاشت اون اسم ازشون بیرون بیاد لبخند میزدن .

" میخوای لندون رو تو بغلت بگیری؟ "

قلب زین یه ضربان پروند و نفسش تو سینه حبس شد وقتی سمت لیام رفت ؛ دستشو دراز کرد تا اونو با تردید روی گونه‌‌ی لیام بذاره . سعی کرد از جیغ و هورا کشیدن خودداری کنه وقتی لیام سمت لمسش خم شد و گذاشت گونه‌شو نوازش کنه .

" می- میتونم ؟"

" معلومه زی . اون پسر تو هم هست "

لیام به نرمی لبخند زد ، لندون رو از دستاش به مال زین انتقال داد .

زین لبخند زد و قشنگ برای چند دقیقه به لیام خیره شد ، قیافه‌ی زیبای شوهرشو تو ذهنش ثبت کرد .

پیشونیش مرطوب و عرقی بود ؛ رد اشک رو گونه‌هاش بود و لباش ترک خورده بودن ، و یه رنگ صورتی رنگ‌پریده داشتن .

ولی مشخصاً ، از دید زین ، اون مثل یه خدا بود - یه خدا که میتونست با بشکن زدن کاری کنه زین به پاش بیوفته .

" سلام بیبی "

زین با عشق گفت ، چشماشو به نوزاد کوچولوی روبروش گردوند .

دو تا چشم عسلی بزرگ بهش نگاه کردن . یه دماغ کیوت کوچولو جمع شد وقتی زین یه رگه از موهای قهوه‌ای کمرنگ رو کنار زد . و بعد انگشتش بلافاصله توی یه مشت کوچیک قفل شد ، زین طوری که پوست نرمش با رنگ پوستش مَچ بود‌ رو تحسین کرد .

لندون زیبا بود و زین میتونست گریه کنه ، همین‌کار رو هم کرد .

" زی ؟"

لیام با ناراحتی زمزمه کرد وقتی متوجه اشکایی شد که از چونه‌ی شوهرش پایین میریخت .

" مشکل چیه ؟"

زین یه نفس لرزون بیرون داد و با چشمای اشکی به لیام نگاه کرد و اون موقع بود که لیام این حقیقت بهش برخورد کرد که شوهرش چقدر آسیب‌پذیر بود .

" لیام "

زین سکسکه کرد .

" من- من لیاقت اینو ندارم لی . من لیاقت این پسر زیبا رو ندارم . من - من ندارم . من دیگه لیاقت هیچی رو ندارم . فاک لی ؛ دوست دارم "

ضربان قلب لیام بالا رفت وقتی اعتراف عشق زین رو شنید ،  و گلوش التماس کرد و خارید تا بگه چقدر عاشق مرد مومشکیه . ولی لباش خودشونو مهروموم کردن ؛ با لحبازی ، نذاشتن کلمات بگذرن .

" زین "

لیام بالاخره زیرلب گفت . قلبش محکم تو قفسه‌ی سینه‌اش میکوبید وقتی زین با چشمای عسلی‌ای که انگار عشقش برای لیام رو نشون میدادن بهش نگاه کرد .

" اون‌طوری نگو خیله خب . تو گند زدی ، بله . تو به من آسیب زدی ، بله . ولی برخلاف چیزی که الکل تو رو بهش تبدیل میکنه ، زین مالیک ، تو هم از ظاهر و هم از باطن یه آدم زیبایی و این پسر کوچولو بینهایت خوش‌شانسه که تو رو داشته باشه . "

قیافه‌ی زین براش درخشید و لیام خیلی حس عاشقی کرد . لیام خیلی عاشق زین بود ‌. عشقش هیچ‌وقت متوقف نشده بود - هیچوقت نشد ؛ به خاطر همون بود که برای یه سال وقتی داشت صدمه میدید با زین موند .

ولی نمیتونست به زین بگه ، نمیتونست بذاره بهش آسیب بزنه ، نمیتونست دوباره قلبشو تسلیم کنه ، نمیتونست ...

" من فقط  "

زین از بینیش نفس گرفت  ، با علاقه به بیبی‌بوی‌اش خیره شد قبل از اینکه به لیام نگاه کنه ، اونو از افکارش بیرون کشید .

" من فقط امیدوارم بهتر از طوری که با لویی رفتار کردم باهاش رفتار کنم . فاک ، لی ، من خیلی باهاش بد رفتار کردم. کاری کردم سریعتر از اونی که باید ، بزرگ شه . برای یه سال بهش عشق ندادم . باید براش جبران کنم نه ؟ لویی و لندون کوچولوهای -- لیام  ؟ لی مشکل چیه ؟ "

زین حرف خودشو قطع کرد وقتی به لیام نگاه کرد ، که قیافه‌اش به طرز مرگواری سفید و رنگ‌پریده شده بود ، چشمای قهوه‌ای گرمش گشاد شده بودن و پر از سراسیمگی بودن .

لیام سریع به حالت نشسته دراومد و زین میخواست اعتراض کنه - میخواست به لیام بگه برا سلامتیش ضرر داشت با توجه به اینکه اون تازه زایمان کرده بود . ولی لیام دهنشو باز کرد تا حرف بزنه قبل از اینکه محکم اونو ببنده .

چشماش از اشک پر شدن وقتی‌ با حالت اورژانس به زین نگاه کرد .

" لویی . هیچکس لعنتی لویی رو از مدرسه برنداشت ! اون ۱۲ ساعته که تنهاست !"

_____________

#پر_رنگ :|

Tnx 4 ur precious time🙏
Yamna🏳️‍🌈

Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora