وای ترو خدا ی نگاه ب کَست بندازین . خودم تازه تو داستان اصلی دیدم 😢تولد لندون قرار بود یه مناسبت پرسرور باشه .
یه مناسبت که والدینش با عشق توجهشونو بهش بدن و برادر بزرگش با هیجان بپرسه اگه میتونه یه اسم احمقانه روش بذاره .
در عوض ، لندون روزی به دنیا اومد که از برادر بزرگش غافل شده بودن و اون تقریباً دزدیده شده بود . لیام بینهایت سراسیمه و احساساتی بود .
و اعلام شده بود که زین تو کما رفته .
تاثیر زیادی رو همه داشت . این حقیقت که به نظر از قبل زخم های بسته نشده وجود داشتن ، و مشت های آدم دزد اونا رو قشنگ باز کرده بودن ، به خونریزی شدید کمکی نمیکرد .
مقدار استرس و ضربهی روحی و احساسی توی مغزش هم برای سلامت روانیش خوب نبود . و واقعاً ، هیچکس نباید غافلگیر میشد وقتی دکتر با یه قیافهی جدی وارد اتاق بیمارستان لیام شد .
لیام گریه کرد ، ساعت ها زار زد ، عاجزانه اعتراض کرد وقتی لندون رو بردن تا تمیزش کنن . به جاش اون هقهق کرد و لویی رو محکم بغل کرد .
اون برای فراموش کردنش عذرخواهی کرد ، ولی پسر کوچیکتر سرش خیلی با گریهکردن برای ددیش شلوغ بود که بخواد به خواهش های لیام توجه کنه .
کمی بعد ، لیام هم خودشو توی همون غم رها کرد .
کارن لندون رو آورد تو و بعد به زور فرستاده شد بیرون به خاطر این که لیام از دست مادرش عصبانی بود ، و حقم داشت .
اون بعد اینکه به زور نذاشت لیام پسرشو برداره ، اونو فراموش کرد و این رو رو داشت که زین رو برای دفاع نکردن از خودش در مقابل اون آدمدزد بزدل خطاب کنه .
زندگیش خیلی داغون بود . در این حد تو ذهنش روشن بود .
میخواست بره به اتاق زین ، التماس میکرد که شوهرشو ببینه . ولی درخواستش رد شد ، وبعد از چند دقیقه از اعتراض های عاجزانه ، استرس احساسی و غم و درد فیزیکی زایمانش اونو به خواب برد .
وقتی بیدار شد ، اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد ، زین بود . زین اون کجا بود ؟
و بعد ؛ لویی . حال سان شاینش خوبه ؟
و در آخر ؛ لندون . بچهاش کجاست ؟
پرستارا به زور به لیام غذا دادن ، و بعد بهش اجازه دادن تو بغل دو تا پسرش باشه .
خانوادهی کوچیک سه نفره گریه کردن . دوتاشون برای پدر و شوهرشون گریه میکردن و یکی هم برای اینکه ، خب ، اون یه روز پیش به دنیا اومده بود و بلافاصله دورشو یه اتمسفر پر از آسیب روحی گرفته بود .
وقتی لیام روز بعدش مرخص شد ، بلافاصله لویی که ترسیده بود و لندون که خوابیده بود رو تو بغلش بلند کرد و سمت اتاق زین رفت . جرئت نمیکرد پسراشو با کارن تنها بذاره
لیام در رو با شونهاش باز کرد ، لویی رو زمین گذاشت ، لندون رو تو بازوهاش بالا و پایین کرد وقتی روبروی تخت زین ایستاد .
شوهرش به کلی سیم و لوله وصل شده بود ؛ اندام استخوانیاش شکننده و ضعیف بود ، و با کبودی های روش دربرابر چشمای لیام نمایش داده میشد .
مرد ریزهاندام گذاشت یه نالهی ضعیف از لباش بیرون بیاد ، با ناراحتی نگاه کرد که لویی با یه لبخند پر از امید به دماغ زین زد ؛ انگار پدرش هر لحظه امکان داشت بلند شه .
وقتی پدرش این کار رو نکرد، لویی فقط شونه بالا انداخت . اون تا الان دیگه به این گوه عادت کرده بود ، به نظر نمیومد حتی تحت تاثیر گرفته باشه وقتی با تاتی تاتی از اتاق بیرون رفت تا دفتر رنگآمیزیش رو برداره .
خانوادهاش داشت به ذرات فروپاشی میشد . لیام تا به حال انقدر دربارهی یه حقیقت مطمئن نبود .
اون حتی به زین نگفت که عاشقش بود ، و حالا ، اون توی کما بود .
چقدر کلیشه . چقدر بینظیر .
دکتر با یه آه وارد شد ، به لیام اطلاع داد که باید بره . مرد موقهوهای با ناراحتی سرشو تکون داد ، گذاشت لندون خوابالو انگشت زین رو برای چند لحظه بگیره .
اون دست کوچیک رو کنار کشید ، به جلو خم شد تا یه بوسه روی پیشونی خونی زین بذاره .
و شاید ، لیام یا میدونست ، یا نه که زین میتونست صداشو بشنوه وقتی اون یه " دوست دارم " زمزمه کرد و بعد رفت .
_______________هعی
Tnx 4 ur precious time🙏
Yamna🏳️🌈
YOU ARE READING
Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}
Fanfiction[Completed] زین سعی میکنه دنبال رستگاریای بگرده که لیاقتشو نداره ، و بعد از خیانت کردن به لیام بهش نامه میفرسته و همیشه اونا رو با " Love, Cheater." امضا میکنه تا به احساسات کمی که توی خودش نگه داشته اضافه کنه .