•Twenty-Five•

1K 194 62
                                    


همه‌چیز تار بود .

یه لحظه پسرشو تو بغلش گرفته بود ؛ توی دنیای تحسین گم شده بود ، و لحظه‌ی بعد ، با وجود اینکه یه گند آشفته بود ، سر کارنِ مشخصاً گناهکار داد میزد . بعد توی ماشینش پرید و استارت رو زد .

و واقعاً ، زین نباید خودشو برای این سرزنش کنه ، اون کسی نبود که فراموش کرد لویی توی مدرسه‌ست . نه ، اون بیشتر روزا حتی اجازه نداشت برش داره . با توجه به اینکه نمیتونست لیامو سرزنش کنه - چون پسر بیچاره داشت زایمان میکرد ، چیکار میتونست بکنه ؟- زین تصمیم گرفت خودشو سرزنش کنه . در هر حال به تقصیر روی گردنش بودن عادت کرده بود .

وقتی جلوی زمین بازی کوچیک پیش‌دبستانی ایستاد ، زین سریع از ماشین دراومد ، یه نفس راحت کشید وقتی دسته‌ موهای پرمانند آشنایی رو دید .

اون توی ذهنش از مدرسه گله کرد ، با عصبانیت تو ذهنش ثبت کرد که یه شکایت بخاطر ترک کردن ساختمون مدرسه وقتی یه بچه‌ی‌ کوچیک توش منتظره ، بکنه .

پشت لویی به زین بود و روی پله ها نشسته بود و هر چه قدر زین نزدیکتر میشد قلبش بیشتر میشکست وقتی صدای فن‌فن ها و هق‌هق های پسرشو شنید .

" پاپا و ددی ، از لو متنفر . لو همه‌ی عشق گرفت ، لو بد "

و بعد دنیای زین رو سرش خراب شد .

سعی کرد با قدمای با شهامتش سریع به پسرش برسه ، وقتی یه مرد که تماماً سیاه پوشیده بود رو دید که پسرشو از رو زمین برداشت و با عجله فرار کرد ‌، ایستاد ‌

زین واسه یه لحظه خشکش زده بود،  چشماش گشاد شده بودن و بعد صدای ریز مخالفت های لویی اونو از حالتش بیرون کشید ‌

" اوی ! فک کردی چه گوهی میخوری ؟"

زین داد زد و پشت سر مرد دوید . بچه دزد ایستاد و برگشت ، چشمای طوسیش به زین خنجر‌ پرتاب میکردن .

" ددی !"

لویی هق‌هق کرد و سعی کرد از چنگ غریبه بیرون بیاد . زین یه نگاهِ‌ با قوت قلب‌ بهش انداخت ، سعی کرد یه لبخند کوچیک برای لویی دست و پا کنه، که معلوم شد کار سختیه به خاطر عصبانیتی که درونش قل‌قل میکرد .

" پسرمو بهم بده "

زین با خشم گفت و با گام‌های بلند و تهدید آمیز جلو رفت ، مرد لویی رو زمین گذاشت و دستاشو بالا برد ، پسر کوچیک هق‌هق کرد وقتی پشت پاهای پدرش ایستاد .

" گوش کن رفیق،  به پلیس زنگ نزن باشه ؟ نباید اون کار رو میکردم ، من فقط --"

زین حرف مرد رو قطع کرد و تلفنشو از جیبش درآورد .

" وات د فاک ؟ معلومه به پلیس زنگ میزنم ، تو سعی کردی بچه‌مو بدزدی !"

زین با عصبانیت بهش پرید ، این حقیقت رو که جلوی بچه‌ی الگوپذیرش یه فحش به کار برد رو انکار کرد .

اون از خشم کبود شده بود ، اهمیت نمیداد چیکار میکنه .

با عجله به شماره‌ی اورژانسی پلیس زنگ زد ولی قبل از اینکه بتونه صدای بوق رو بشنوه ، اون مرد مشتشو با بینی زین برخورد داد ‌

سر زین به یه سمت پرت شد،  بینیش شروع کرد به خونریزی و تلفنش از دستش افتاد و پایین پیاده‌رو لغزید .

" ددی !"

لویی داد زد و قبل از اینکه زین بفهمه مرد به فکش مشت زد و باعث شد زین رو زانوهاش بیوفته ‌

" لو "
زین با حالت اضطراری گفت .
" برو با پلیس حرف بزن باشه ؟ ددی حالش خوب میشه . برو لویی برو !"

لویی مطمئن نبود ولی سرشو تندتند تکون داد و به سمت تلفن ددیش دوید .

مرد متوجه شد و سعی کرد دنبال لویی بدوه ، ولی زین بلند شده بود و مشتشو به فک سفت مرد کوبوند .

اون به عقب تلوتلو خورد ؛ ولی قبل از اینکه بتونه حمله رو برگردونه ، زین به سمتش خیز برداشت و روش قرار گرفت . و مشتاشو به صورت مرد میکوبید . مطمئن میشد چند تا استخوان شکسته ، زخم ؛ و اگه امکان داشت ؛ دندون دراومده باقی بذاره .

" ددی ، پلیس اومد !"

لویی داد زد ، حرفاش با اشک قاتی شده بود . با این وجود ؛ اون مرد ، به نظر میرسید از فاز کوتاه پرت شدن حواس زین سوءاستفاده کرد ، خودشونو برگردوند ، زانوشو توی شکم زین فرود آورد .

زین صدایی مثل ناله درآورد ، دیدش تار شده بود ، بینی و سرش ضربان میزد وقتی درد توی بدنش پیچید و مرد مشت پشت سر مشت به زین تحویل میداد .

" ددی !"

لویی جیغ زد ، به پلیس التماس کرد که سریع باشن . زین که سعی میکرد از خودش دفاع کنه ، با ضعف دستاشو جلوی صورتش گرفت ، مرد در هرصورت یه مشت به بینی از قبل شکسته‌ی زین زد .

شیطان چشم طوسی میخواست یه مشت دیگه بفرسته ، اما یه نفر اونو از روی پسر مومشکی کنار زد که سعی میکرد با دید تارش یونیفورم آبی‌پررنگ مرد رو توی دستاش بگیره .

گوشاش وقتی صدای آمبولانس که با صدای داد مرد وقتی داشت دستگیر میشد ، داد ها و هق‌هق های لویی و صداهای آرام‌کننده‌ی پلیس ها قاتی شده بود رو شنید ، سوت کشید .

ولی به طرز طعنه‌آمیزی ، تنها صدایی که از گوشای زین میگذشت صدای تپش قلب لیام بود .

چشماش غیرمتمرکز شدن و نفس کشیدنش نامنظم شد وقتی بهیار ها اونو به توی آمبولانس حمل کردن .

آخرین چیزی که دید لویی بود که کنارش نشسته بود در حالیکه اشک از  گونه‌هاش پایین میریخت ، دستای لندون که دور انگشتاش میپیچدن و چشمای لیام که کنارش چین خورد وقتی به زین لبخند زد ، و بعد همه‌چیز سیاه شد .


Tnx 4 ur precious time🙏
Yamna🏳️‍🌈

Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}Where stories live. Discover now