•Twelve•

1.2K 232 78
                                    


Song>> NF-Can You Hold me
( لطفاً به این آهنگ گوش بدین . احساسش خیلی خیلی با این چپتر خوبه .)

" سلام " زین زمزمه کرد ، لویی رو تو دستاش تنظیم کرد وقتی کارن در رو باز کرد .

" سلام . اشکالی نداره لویی رو بخوابونی ؟ شرمنده لیام زود خوابش برد ."
کارن زیر لب گفت و زین سرشو تکون داد .

وارد خونه شد و با ملایمت کت لویی رو درآورد . لویی توی خوابش تکون خورد ، بعد گونه‌شو به شونه‌ی ددی‌اش فشار داد ، شستشو مکید وقتی زین تکون خورد تا کت خودشم دربیاره .

از کارن تشکر کرد وقتی پیشنهاد داد که براش آویزونشون کنه ، بعد از پله ها بالا رفت ، سعی کرد توجهشو به اتاق لیام نده .

زین در اتاق مهمان رو باز کرد ، یه گهواره توی گوشه دید و سربسته یادش اومد کارن میگفت که لویی قبلاً با لیام میخوابید . ولی پسر کوچولو اصرار کرده بود با ددی‌اش بخوابه پس کارن گهواره رو توی اتاقش آورده بود .

" ددی ؟" لویی ناله کرد وقتی زین روی تخت خوابوندش .

" بگیر بخواب بیبی . ددی فقط میره لباساشو عوض کنه باشه ؟" لویی خرخر کرد و دوباره چشماشو بست ‌و زین پیشونیشو بوسید قبل از اینکه کیف‌بچه‌ی کنار گهواره رو برداره و یه پوشک و پیژامه‌های رنجرز‌ مورد علاقه‌ی لویی رو  از توش دربیاره ، بعد دوباره سمت تخت رفت و با ملایمت بلوز پسرشو درآورد ، آه کشید وقتی یه لکه آبمیوه روش دید . بعد کفشای کوچولوش و شلوارش رو درآورد ، پوشک کثیفشو عوض کرد و اونو توی سطل آشغال انداخت . یه چند تا خشک‌کن و پودر بچه برداشت ، باسن کوچولوی پسرشو خشک کرد قبل از اینکه توی ران‌هاشو با پودر نم کنه و پوشک جدیدشو بپوشونه .زین آه کشید وقتی پیژامه‌ها رو سر لویی کشید .

پسر کوچولو تکون خورد ، و اون موقع بود  که زین فهمید چقدر واقعاً دلش برای پدر بودن تنگ شده بود ‌.

بعد از جمع و جور‌کردن همه‌چی ؛ زین دستاشو شست و لخت شد تا فقط باکسراش بمونه ‌. بعد لویی رو بلند کرد ، میخواست با پسر‌ کوچولوش بخوابه  ، بنابرین گهواره رو ول کرد و ملافه ها رو کنار زد ، لویی رو روی سینه‌اش گذاشت و ملافه ها رو دوباره رو خودشون کشید و لامپو خاموش کرد ‌.

°○°○°○°○°

" زین " کارن زمزمه کرد ، به دامادش سقلمه زد .
" زین ؛ بیدار شو "

پسر مومشکی توی خوابش تکون خورد ، چشماشو باز کرد و با پرسش به کارن زل زد ‌. ساعتو چک کرد و دید ۷:۳۰ صبح بود و لویی هنوز سینه‌اش رو بغل کرده بود .  توی بغل پدرش بود ؛ باسنش بالاتر رفته بود .

" لیام آماده‌ست حرف بزنه " کارن زمزمه کرد ‌. زین یهویی چشماشو باز کرد و با ملایمت پسرشو از روی خودش برداشت ، روی بالشت خوابوندش و ملافه ها رو روش کشید . از تخت بیرون پرید و شلوار راحتیشو پوشید ، بازوهاش از بلوزش بیرون زده بود .

" واقعاً ؟" صدای زین به خاطر صدای صبحگاهیش مثل یه زمزمه‌ی خش دار دراومد ‌.
" اون - اون واقعاً آماده‌ست ؟"

کارن با جدیت سرشو تکون داد و زین نمیتونست لبخندی که رو صورتش نمایان میشد رو کنترل کنه .

" توی اتاقشه . فقط دو بار در بزن" کارن زیر لب گفت ، دور لویی چند تا بالش گذاشت تا نیوفته .

زین اعصابشو آروم کرد وقتی توی راهرو پا گذاشت و ازش رد شد تا به در اتاق لیام برسه .

با تیزی نفس کشید ، مشت لرزونشو بلند کرد تا دو بار در بزنه ، با بدبختی سعی کرد افکار منفی رو امثال اینا رو به پشت ذهنش هل بده .

در آروم باز شد و زین چشماشو بست ، ضربان قلبشو آروم کرد وقتی پا تو گذاشت ، چشماشو باز کرد تا لیام رو آشکار کنه ‌.

قلبش تو شکمش افتاد ‌. اشک تو چشماش حلقه زد . دور چشمای لیام قرمز و پف کرده بود . و اون به طرز ناممکنی استخونی تر از قبل بود ؛ موهاش درهم وبرهم توی چمشاش افتاده بود . ولی به نظر زین اون هنوز زیبا به نظر میمومد ، و اون با خودش فکر کرد چه طور میتونست هیچوقت فراموش کنه که این مرد تو خونه‌اش بوده ‌.

" لیام " زین با صدای خش دارش گفت ، اشک آزادانه از صورتش پایین میومد وقتی دست لیام رو گرفت ، یه تفس تیکه تیکه بیرون داد وقتی لیام دستشو کنار کشید .

" لیام ، بیبی ، اوه مای گاد ، خیلی دلم برات تنگ شده بود . من - من خیلی متاسفم . عاشقتم ..."

زین تماشا کرد که لیام چطوری برای کلمه‌ی آخر چشماشو بست  ، نگاهش کرد که لب پایینشو خشن گاز گرفت . نگاهش کرد که یه قدم به عقب برداشت ولی نگفت " منم عاشقتم " و اون به زین ماورای حد و اندازه ضربه زد .

" بیبی ، من -"

لیام دستشو بالا آورد تا زین رو ساکت کنه ‌، آروم رو لبه‌ی تختش نشست ‌.

" زین ، بس کن "

اون زمزمه کرد و زین هیجان زده شد وقتی‌ بالاخره تونست بعد یه مدت خیلی طولانی صدای معشوقش رو بشنوه .

پسر مومشکی دهنشو بست ، کنارش نشست ، ولی فاصله‌شو نگه داشت چون میدونست لیام رو معذب میکنه .

" ولی ، کارن گفت میخوای حرف بزنی " زین زیر لب گفت ، با منظور به لیام نگاه میکرد ؛ ولی لیام صرفاً چشماشو رو زمین خیره نگه داشته بود ، با شستش ور میرفت که نشون میداد مضطرب بود .

" لیام ، بیبی، بهم بگو مشکل چیه " زین خواهش کرد . لبخند زد وقتی لیام بالاخره بالا رو نگاه کرد تا باهاش چشم تو چشم شه . با این وجود ، لبخندش محو شد و قلبش به شکمش افتاد  وقتی لیام بالاخره حرف زد .

" من طلاق میخوام زین "


____________

ترجمه‌ی این کتاب واقعاً سخته اما با انجام دادنش عشق میکنم .

نمیدونمم فازم چی‌ بود جمله‌ی آخر رو پررنگ نوشتم . حس کردم مهمه و از اینا  :/

هعی‌

Yamna🏳️‍🌈

Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}Where stories live. Discover now